پارت هفدهم

190 52 15
                                    

وانگجی وسایل شام رو آماده کرده بود و جلوی پنجره مشغول تماشای منظره ی شب و نوشیدن مشروب بود. فکرش تمام مدت درگیر مسئولیتی بود که قرار بود به زودی به عهدش قرار بگیره. کاری که تا اون روز ازش فرار کرده بود ولی حالا برای رسیدن به عشقش مجبور بود قبولش کنه.
چنگ و شیچن با قیافه های خجالت زده از اتاق بیرون اومده بودن و بدون اینکه افکار وانگجی رو قطع کنن مشغول چیدن میز شام شده بودن.
شیچن با صدای آرومی گفت: "برادر... میز شام آمادس..."
وانگجی از افکارش بیرون کشیده شد و به طرف دو پسر جوون چرخید. وقتی متوجه چهره های خجالت زده ی اون دونفر شد بدون اینکه چیزی به روی خودش بیاره گفت: "بشینید تا من شام رو بیارم... حتما خیلی گرسنه هستید..."
چنگ با لبخند بی جونی گفت: "من... میرم سوئیت بالا تا با برادرم شام بخورم..."
وانگجی نگاهی به چنگ کرد. لباش کاملا متورم شده بود و مشخص بود خیلی تلاش کرده که صدایی از خودش درنیاره. لبخندی به امگای جوون زد و گفت: "برادرت به ییلینگ رفته. امشب اونجا میمونه، تو بهتره شب پیش ما بمونی. باهاتون حرف دارم..." نگاهی به شیچن کرد و تای ابروشو بالا داد.
شیچن بلافاصله از روی صندلی بلند شد و به چنگ گفت: "تو بهتره بشینی... حق با برادرمه امشب همینجا بمون... درست نیست تنها بمونی..." به طرف آشپزخونه رفت و بدون اینکه با وانگجی چشم تو چشم ظرف غذا رو برداشت و به سمت میز برگشت.
وانگجی بقیه غذارو که شامل سوپ ریشه ی نیلوفر و دنده ی گریل شده بود سر میز آورد، تکه ی بزرگی رو برای چنگ گذاشت و کاسه ی بزرگی از سوپ براش ریخت.
چنگ مکثی کرد و بعد با لحن متعجبی گفت: "من باید همه ی اینارو بخورم!!"
وانگجی با لحن جدی جواب داد: "البته که باید بخوری تا نیروی بدنیت حفظ بشه... شیچن... براش از اون پوره هم بریز..."
هرسه مشغول خوردن شام شدن، بعد از چند دقیقه وانگجی آهسته گفت: "شیچن... چنگ... باید درمورد موضوع مهمی باهاتون حرف بزنم... البته کمیش رو شیچن میدونه ولی باید توضیح بیشتری هم درموردش بدم..." کمی مکث کرد و بعد ادامه داد: "ما از وارثان خاندان سلطنتی هستیم چنگ... بعد از مرگ والدینم بنا به دلایلی من و شیچن مجبور به ترک اون زندگی شدیم ولی حالا برای اینکه بتونیم ازدواج کنیم باید به اونجا برگردیم..."
چنگ با تعجب به وانگجی خیره شده بود و نمیدونست که داره درست میشنوه یا نه. بعد از لحظه ای گفت: "یعنی شما... واااااای!!!!!! این عالیه... تا حالا خانواده ی سلطنتی رو از نزدیک ندیده بودم... این خیلی خوبه..." اما با دیدن چهره ی ناراحت شیچن سرجاش خشک شد.
وانگجی لبخند تلخی زد و گفت: "البته به نظر میاد که خیلی جالب باشه ولی... مشکلات زیادی داره... "
چنگ با تعجب پرسید: "مشکل...! چجور مشکلی؟"
شیچن با ناراحتی جواب داد: "آچنگ... شاید مجبور بشیم از هم جدا شیم... بازم خوشت میاد؟"
وانگجی قبل از اینکه چنگ جوابی بده گفت: "شیچن... این رفتارت با امگات درست نیست... اول کامل حرفای منو بشنوید بعد هرچی دوست داشتید بگید..." نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "فردا باید تمام وسایلمون رو جمع کنیم و به گوسو بریم. آچنگ تو هم باید یه مدتی برگردی پیش خانوادت..."
چنگ انگار که گیج شده بود گفت: "چرا باید برگردم یونمنگ؟ برادر وانگجی متوجه منظورتون نمیشم... من الان وسط ترم دانشگاهم هستم..."
وانگجی برای اینکه امگای جوون رو از گیجی دربیاره توضیح داد: "بخاطر رابطه ای که با شیچن داری نمیتونی همینجوری راحت ازش جدا بشی چون خانواده های سلطنتی همیشه مرکز توجه مردم هستن... اگه اینکارو بکنید اونوقت باعث بدنامی هردوتون میشه. برای همین طبق تصمیم من و عموی بزرگمون قراره که تا زمان فارغ التحصیل شدنتون با هم نامزد بشید و تو باید به همین دلیل به یونمنگ برگردی تا برای خواستگاری آماده بشی. کارای مرخصی دانشگاهتون هم فردا انجام میشه. ترتیبی میدم که زیاد طول نکشه و زودتر مراسم نامزدی انجام بشه. بعد از مراسم نامزدی به گوسو میای و اونجا زندگی میکنی..."
چنگ و شیچن با تعجب به وانگجی نگاه میکردن و به حرفهاش گوش میدادن. باورش کمی سخت بود، تا همین چند لحظه ی قبل تمام امیدهای شیچن توی تاریکی فرو رفته بودن و حالا...
شیچن با لحن ملایمی گفت: "برادر... ممنونم..." از جاش بلند شد و به وانگجی احترام گذاشت.
وانگجی لبخندی زد و گفت: "نیازی به این کار نیست شیچن... ما الان توی گوسو نیستیم..."

..................

ییلینگ...

نزدیک غروب گروه ماشینهای اسکورت سلطنتی وارد محوطه ی املاک وی شدن و جلوی امارت بزرگ توقف کردن و محافظا دورتا دور ماشین سیاه رنگ رو گرفتن.
با باز شدن در ماشین، مردی قدبلند با چهره ای جذاب پیاده شد. وانگجی کت و شلواری به رنگ سفید پوشیده بود و پیراهن آبی روشنی به تن داشت. نشان سلطنتی یشمی تزئین شده با طلا به سینش وصل بود و خودنمایی میکرد. ترکیبی زیبا که به سختی میشد ازش چشم برداشت.
از روی پله ها تا جایی که ماشین وانگجی ایستاده بود با فرش قرمزی پوشیده شده بود و دوطرف مسیر خدمتکارا برای خوش آمدگویی به صف ایستاده و احترام گذاشته بودن.
وانگجی چند قدمی رو به طرف پله های امارت حرکت کرد و از طرف دیگه خانواده ی وی به سمتش اومدن و احترام گذاشتن.
شانگزه با لبخند گفت: "خیلی خوش اومدید اعلیحضرت... ما رو مفتخر کردید..."
وانگجی سرش رو به نشونه ی احترام تکون داد و گفت: "ممنون... از اینکه میبینمتون خوشحالم..."
کانگسه لبخندی زد و گفت: "بفرمایید داخل اعلیحضرت..."
وانگجی سرش رو تکون داد و به همراه اونها به سمت پله های عمارت حرکت کرد...

Hotel Suibian / هتل سوییبیان Where stories live. Discover now