پارت چهل و هشتم

67 22 5
                                    

با ضرب در رو باز کرد و وارد شد: "اسم خودتو گذاشتی آلفای رهبر؟! به خودت میگی شوهر!!! ادعا میکنی که صدراعظم امپراطوری؟!!!" چنگ با اخم غلیظی به وانگجی خیره شد و ادامه داد: "نمیبینی با خانوادت چکار کردن؟ برادر من... همسر عزیزتو کشتن... اونوقت نشستی اینجا زانوی غم بغل کردی!!! منتظری بیان دونه دونه بکشنمون؟ منتظری تا پسرت و برادرتم از دست بدی؟"

وانگجی نگاه برزخیش رو به چنگ دوخت. میدونست که مرگ ووشیان درد بزرگی برای این امگای جوون بوده پس خودش رو کنترل کرد تا چیزی بهش نگه.

چنگ با عصبانیت غرید: "فکر نکن از اون نگاه میترسم... الان دیگه هیچ چیزی نمیتونه جلوی منو بگیره... اگه تو نمیتونی بری و قاتلو پیدا کنی... من خودم دست به کار میشم، میرم و اون عوضیارو پیدا میکنم. من مثل تو نمیتونم منتظر بشینم تا بیان و کارمو تموم کنن..." چرخید تا از اتاق خارج بشه که صدایی میخکوبش کرد.

"جیانگ وان یین... چطور جرات میکنی با لان ژان اینجوری حرف بزنی؟"

چنگ احساس میکرد قلبش هرلحظه ممکنه از حرکت بایسته. به طرف صدا چرخید ولی چیزی که میدید براش قابل باور نبود. تلویی خورد و روی زمین نشست: "تو... باورم نمیشه... حتما اینم یکی از کابوسامه..."

مرد جوون جلو اومد و روبروی چنگ ایستاد. با لحن جدی گفت: "نه کابوسه نه توهم... کاملا درست داری میبینی..."

چنگ با تعجب به مرد خیره شده بود. باورش نمیشد که ووشیان زنده باشه. اگه ووشیان زنده بود پس اون جسد کی بود؟

وانگجی با لحن آرومی گفت: "حالا خیالت راحت شد؟ برادرت صحیح و سالم جلوی چشمات ایستاده..."

ووشیان خم شد و دست برادرش رو گرفت. از روی زمین بلندش کرد و کمی توی آغوشش فشرد. توی این چند هفته مجبور شده بود از همه عزیزانش مخفی بشه تا وانگجی بتونه نقشه ای که داشت عملی کنه.

چنگ اشک هاش رو پاک کرد و گفت: "خوشحالم که حالت خوبه... توی این چند هفته واقعا نمیدونستم باید چکار کنم..." لحظه ای مکث کرد و بعد ادامه داد: "ولی... برادر وانگجی... شما جوری بودی که انگار واقعا ووشیان مرده..." انگار تازه متوجه حرفهایی که چند دقیقه ی قبل به وانگجی گفته بود شده باشه، با خجالت خودش رو توی آغوش برادرش پنهان کرد.

وانگجی با لحن آرومی جواب داد: " بابت این مدت که مجبور شدیم واقعیت روپنهان کنیم واقعا متاسفم... برای ما هم واقعا سخت بود که ناراحتی تورو ببینیم، ولی موضوعی که پیش اومده باعث این پنهان کاری شده..."

چنگ ابرویی بالا داد و گفت: " چه موضوعی بوده که مجبور شدید تا این حد پیش برید؟ اون جسد... اون موهای سفید برادر وانگجی... اونهمه ناراحتی..."

.................................

همه توی اتاق کار وانگجی جمع شده بودن. شیچن و چنگ هنوز هم از این موضوع شوکه بودن و با تعجب به ووشیان نگاه میکردن.

Hotel Suibian / هتل سوییبیان Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon