1

428 53 6
                                    

زخم های بسته شده با کوچیک ترین تلنگر، خونریزی میکنند و لباسِ سفیدِ تظاهر به تیره‌ای از قرمزیِ عشق اغشته میشه.
قلب هایی که دروغین به تپش وا داشته میشوند جزایی جز دوری نخواهند داشت. لب هایی که به سکوت انگاشته میشنوند تا پایان به هم دوخته خواهند شد و تاریکی وجودشان رو فرا خواهد گرفت.

2022 January 7

دستگیره‌ی در رو پایین کشید و به چهره‌ی متعجب پسر خیره شد.
نکته‌ی خوشحال کننده این بود که هردو داغون بنظر میرسیدند و برتریِ حال دیگری به تپه‌ی غم های انباشته ‌شدشون، اضافه نمیکرد. ‌
سوبین جلوی پنجره نشسته بود و نور ماه روی نیمی از صورتش رد انداخته بود. موهای بلوندش به شکل مجعدی روی پیشونیش ریخته شده بودو ویلچرش..
ویلچرش بازهم به سمت دیوار خالیِ اتاق پرتاب شده بود.

-میدونی که نمیتونی به این شکل از دست اون ماس ماسکِ دو چرخ خلاص بشی. تنها راه نجاتت مصرف درست داروهاته.

+واقعا؟

سوبین همونطور که ماگ کرم رنگ رو به لب هاش نزدیک میکرد، کنایه وار لب زد و نگاهش رو از چهره‌ی خسته‌ی تهیون گرفت.

+اون پسره.. بومگیو. داره دنبالت میگرده.

-فرض کن اهمیت میدم.

تهیون بعد از ادای کلمات دروغینش، نیشخندی چاشنی صورتش کرد و نگاه سرزنشگر سوبین رو نادیده گرفت.

+فقط داری خودتو عذاب میدی تهیون.

پسرکوچیکتر‌ شونه ای بالا انداخت و به سنگینی روی قفسه‌ سینه‌اش بی توجهی کرد.

-سوجو؟

+با کمال میل سمت دکه‌ی مورد علاقت همراهیت میکنم اقای کانگ.

.
.
.

بطری های خالی، نیم بیشتری از میز رو در بر گرفته بودند. به طوری که دسترسی به دوکبوکی های سرد شده، سخت تر از حالت عادی بنظر میرسید.
لگدی به ویلچرش انداخت و همونطور که تلاش میکرد چهره‌ی غمگین تهیون رو از نظر بگذرونه، اهی کشید.
دست ازادش رو به دهنش نزدیک کرد تا شاید ذره ای از یخ زدگیش کم کنه. نگاهش بین ساختمون های نسبتا خاموش شهر میچرخید واجازه میداد ذهنش توی سیل عظیم افکارش غرق بشه. شات پر شده‌اش رو سر کشید و نگاهش رو روی دست هاش ثابت نگه داشت.
شات هایی که تند تر از حالت عادی پر و خالی میشدند، بیانگر شدت سنگینی حرف های ناگفتشون بود.

+کافیه میخوام برگردم. به نونا میگم بیاد دنبالت.

همونطور که بدن سستش رو سمت خروجی دکه میکشید بی توجه به غر غرهای تهیون، لب زد و نگاهش رو از ویلچری که کنار پسر کوچیکتر رها کرده بود، گرفت.
قدم های نامطمئنش رو سمت پیاده ‌رو‌ سوق داد و طی مسیر نگاهش به دریاچه‌ی یخ زده‌ی کنارش افتاد.
سوبین میتونست قسم بخوره که تو زیبا ترین کابوس زمستون گیر افتاده.  تک تک اعضای شاهکار یخ زده‌ی رو به روش رو به خاطر سپرد واجازه داد بدنش سمت دریاچه کشید بشه. سفیدی ای که روی تک تک درخت های اطراف اون منظره به چشم میخورد، اشتیاق سوبین برای رسیدن به اون منظره هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد.
اولین برخورد کفش پسر با سطح یخ زده‌ی اب صدای خوشایندی نداشت. سرگیجه‌اش هم بیانگر مستی بیش از اندازه اش بود. شاید به خاطرجریان الکل توی رگ هاش بود که این مکان انقدر زیبا بنظر میرسید.
بالاخره لبخندی روی لب های خشکیده‌ا‌ش شکل گرفت و جایی اون لبخند به عمیق ترین حد ممکنش رسید که سنگینی دونه های برف صورتش رو در بر گرفت.
سرش رو سمت اسمون بالا گرفت و به‌ کمک نور چراغ های دور تا دور دریاچه به برفی که شدت گرفته بود، خیره شد.
نفهمید کی روی زانو هاش فرود اومده اما مطمئن بود که این سستی به مستیش مرتبط نیست.
با کمک گرفتن از دست هاش بلند شد و خودش رو سمت جدول کنار خیابون کشید.
انتظار برای کمک؟ سوبین معتقد بود که حتی خدا هم از کمک بهش سر باز زده. حداقل کسی که میتونست براش یه لطفی بکنه خودش و جسم نصفه نیمش بودن.

Dead paradise (Yeonbin, taegyu)Where stories live. Discover now