19

165 27 18
                                    

من به دنبال پایان خوشی برای زندگی نبودم؛ پس تو را به عنوان اخرین نقطه برگزیدم.
تو پایان من شدی و این درست ترین اشتباه زندگیم بود.

2024 April 17

_بعد چیشد؟

پسربچه با چشم های کنجکاوش پرسید و دست های کوچیکش رو روی شیشه کشید. شیشه‌ای که تنها فاصله‌ی نیون با خاکستر *اون* بود.

+شیمی درمانی. اون شیمی درمانی سنگینی رو امتحان کرد. یونجون پا به پاش درد کشید. اون هرروز با سوبین میمرد و زنده میشد.

*Flash back 2023 may 29*

بدنش از درد به رعشه افتاده بود و دیگه اشکی براش باقی نمونده بود. سوبین تمام اون قطرات کوچیک رو صرف کرده بود و چشم هاش علاقه‌ای به فروش مرواریدهای بیشتر نداشتن.
به بالشت سفید رنگ کنارش چنگ زد و سعی کرد توجهش رو به فیلم در حال پخش بده.
صدای رمز در برای لحظه‌ای ذهن سرکشش رو از درد دور کرد. وقتی چهره‌ی نگران یونجون جلوی چشماش نقش بست؛ لب هاش رو بهم فشار داد و لبخند زورکی ای تحویلش داد.

+نیاز نبود تا اینجا بیا-

قبل از اینکه فرصت تکمیل جمله‌ش رو پیدا کنه، دست های یونجون جسم ظریفش* رو در اغوش کشیده و بدناشون در کنار هم شروع به لرزش کرده بود.
بدن سوبین بخاطر دردی که میکشید و بدن یونجون بخاطر اشک هایی که بی رحمانه صورتش رو خیس میکردند.
پس از مدتی، درست وقتی که بدن هاشون به ارامش رسید، جایی که سیل افکارشون شروع به طغیان کرده بود، سوبین با لحن بی جونی لب زد :

+اینبار هم نمردم. فکر میکردم این یکی دیگه منو میکشه؛ ولی همونطور که مشخصه مرگ با من قهره. زندگی هم به چیزهای مهم تری نیازمنده. چیزایی که حتی ذره‌ای به روح خسته‌ی من شباهت ندارن.

یونجون در سکوت به نوازش سوبین ادامه و اجازه میداد سیل حرف های سوبین توی دریایی از غم، غرقش کنه.

+بعضی وقتا به این فکر‌ میکنم که واقعا ارزشش رو داره؟ منظورم جنگیدن با این لکه های مزخرفه.
بعد به خودم میام و میببنم دلیل جنگیدنم، نجات خودم نیست.
دیدم که برای زنده نگه داشتن خاطرات میرا میجنگم. من برای اون دو نفری میجنگم که تمام عمرشون رو صرف زنده نگه داشتنِ من کرده بودن. من برای اونا میجنگیدم نه سوبینی که خودش رو ترک کرده بود.
من برای خوشحالی تو شمیر به دست گرفتم. شمشیری که باعث خون ریزی تمام اعضای بدنم شده. شمشیری که حتی نمیتونم درست توی دست هام نگهش دارم.

2024 April 17 (now)

_سوبین کی‌ فهمید که یونجون در مورد سرطانش میدونسته؟

+در واقع هیچوقت نفهمید. ما هم به سکوت بسنده کردیم.

*Flash back 2022 April 30*

اون بالاخره به وجود هیولای ترسناک بدنش اعتراف کرده بود.
چشم های متعجب یونجون باعث شد نگاهش رو به بیرون از شیشه‌ی ماشین انتقال بده، جایی که نور های درخشان شهر با سرعت از کنارش رد میشدند.
یونجون باید به تظاهر ادامه میداد. باید دوباره از اول اشک میریخت و مثل بار اولی که فهمیده بود، میشکست. اگه این شکستن برای سوبین خوشحال کننده بود، اون انجامش میداد.
وقتی ماشین گوشه‌ای از خیابون متوقف و صدای اهنگ قطع شد، سوبین فهمید که راه فراری براش باقی نمونده.

Dead paradise (Yeonbin, taegyu)Where stories live. Discover now