16

163 30 23
                                    

مرگ تو عذاب روح من خواهد شد. من گناهان تورو حمل میکنم اما چه کسی حمل کننده‌ی گناهان من میشه؟
افرودیتی که بال هایش رو سوزاندن؟ نِمِسیسی که عدالت را از ما گرفته؟ کدوم یک از اینها گناهان من رو حمل‌ میکنند؟

2022 April 10

+هانا.. بنظرت کار درستی بود؟

-درست ترین کاری بود که از دستمون برمیومد. برق چشم های یونجون چیزی نبود که بتونم ازش بگذرم. حتی اگه اونم نادیده میگرفتم اون نقاشیا حرف زیادی برای گفتن داشتن.
بنظرم یونجون لیاقت اینو داشت که بدونه سوبین توی چه وضعیتیه. از اینجا به بعد تصمیم با یونجونه.

جونگهان همونطور که خودش رو توی اغوش جوشوا جا میداد، سرش رو توی گردن پسر فرو‌ برد و ادامه داد :

-میدونی شوا.. یونجون به اندازه‌ی سوبین نیازمند معجزست. حس میکنم دیگه نیاز نیست از واقعیت دورشون کنیم.

وقتی دست جوشوا رو روی‌ موهاش حس کرد، لبخندی چاشنی صورتش کرد.

-همه یه معجزه مثل تو نیاز دارن.

+درسته هانا. همه یه معجزه مثل "تو" نیاز دارن.

2022 April 11

پلک هاش رو از هم فاصله داد و با فضای تاریک اتاق مواجه شد. پرده های ضخیم و بلند اتاق طوری به هم چسبیده شده بودند که اجازه‌ی ورود نور رو از پنجره میگرفتند. از پشت در های بسته صدای جلزو ولز روغن و موسیقی کلاسیک به گوش میرسید.
قرار گرفتن پاهاش روی پارکت سرد، حس عجیبی به وجودش تزریق کرد. از اخرین باری که اینطور بیدار شده بود چند سالی میگذشت.
تا جایی که به یاد داشت صبح هاش با بوی ضدعفونی کننده ها و فضای سفید اتاق بیمارستان شروع میشد. پاهاش به جای لمس زمین، کفیِ اذیت کننده‌ی کفش رو لمس میکرد و کسی‌ نبود که انتظار بیدار شدنش رو بکشه.
ولی اون روز عجیب بود.
دست گیره‌ی در رو پایین کشید و بخاطر نور بیش از اندازه سالن چشم هاش رو ریز کرد. نگاهش رو روی دیوار به دیواره خونه چرخوند و بازوهاش رو بغل گرفت. برعکس گالری، خونه‌ی یونجون خالی از طرح و نقاشی بود. شب گذشته بخاطر تاریک بودن فضای خونه نتونسته بود نگاه دقیقی به اطرافش بندازه.

-صبح بخیر.

سر سوبین سمت یونجونی برگشت که با نگاه نااشنایی بهش خیره شده بود.
نگاهی خالی از ترحم، نگاهی از جنس غم. نگاهی که در عین حال امواجی از شادی و شوق رو توی دریای عمیق چشم هاش بازتاب میکرد.
سوبین میخواست بدونه.
میخواست بدونه که چه چیزی پسربزرگتر رو اذیت میکنه و همزمان از دونستن میترسید.
نمیخواست به افکار احمقانش شاخ و برگ بده. حداقل الان وقتش نبود.

+صبح بخیر پیرمرد.

همونطور که قدم هاش رو سمت اشپز خونه سوق میداد، لب زد و اجازه داد صدای خندهای پسربزرگ تر گوشش رو پر کنه.
نه صدای موسیقی در حال پخش، نه صدای جلز و ولز روغن و نه صدای برخورد پاهاش با پارکت زمین. فقط و فقط صدای خنده های یونجون بود که توی گوشش اکو میشد.

Dead paradise (Yeonbin, taegyu)Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu