7

145 38 5
                                    

با سلسه‌ای از احساسات غریب زندگی کردیم، بارها و بارها مردیم و دوباره به زندگی برگشتیم.
به زندگی برگشتیم با جسم نیمه مرده و روحی که کیلومترها دور تر از ما ایستاده بود.

2022 April 6

صدای قدم های اهسته‌ی مرد، تنها صدایی بود که توی گالری شنیده میشد. انگشت اشاره‌‌ش رو روی رنگ های خشکیده‌ی روی بوم کشید و لبخندی به لب اورد. نمیتونست انکار کنه که به چه اندازه از این کالکشن خوشش اومده.

-اسم این یکی چی بود؟

+بهشت یخ زده.

مرد به ترتیب به سه تابلوی مختلف اشاره کرد و لب زد :

-از بهشت یخ زده به دوزخ دفن شده تا اتلانتیس غرق شده.

یونجون لبخندی به تدبیر مرد زدو نگاهش رو از تابلوهایی که چهره‌ی سوبین رو به نمایش میذاشتن، گرفت.
مرد برای چیزی که میخواست به زبون بیاره مردد بود. از لب هایی که بی هدف باز و بسته میشدن به خوبی مشهود بود.
وقتی متوجه نگاه منتظر یونجون شد اهسته شروع کرد.

-دیدن این پسر توی نقاشیات بهم حس های عجیبی رو القا کرد. تمام نقاشی هایی که من از تو دیدم خط خطی هایی بودن که با توجه به احساساتت شکل میگرفتن و هر بیننده‌ای یه برداشت ازشون داشت. اما تو توی این کالشن جدیدت از یه مدل زنده استفاده کردی که شبیه..

+شبیه مامانه میدونم.

یونجون حرف پدرش رو کامل کرد و مرد به کمک بزاق دهنش، بغضش رو غورت داد. یونجون همونطور که در شیشه‌ی سبز رنگ رو باز میکرد رد نگاه پدرش رو دنبال کرد.

+سردی کلماتش هم مثل مامانه به کل ادم عجیبیه. یه روز انقدر گرم بهت نگاه میکنه که ذوب بشی و یه روز حتی نگاهش رو هم ازت محروم میکنه.

انگشت اشارش رو سمت منظره‌ی دریاچه‌ی یخ زده گرفت و ذره‌ای از محتویات تلخ توی شیشه رو نوشید.

+همونجا دیدمش. میخوای یه چیز خنده دار بشنوی؟ داشتم غرق شدنش رو با وجود اب یخ زده‌ی دریاچه میدیدم.

مرد، کنار یونجون روی صندلی جا گرفت و لیوانش رو پر کرد.
انگار اون هم توی خاطرات دورش سیر‌ میکرد.
وقتی سکوت یونجون طولانی شد اینبار نوبت مرد بود تا شروع کنه.

-میدونی وقتی اولین بار مادرتو دیدم ازم پرسید دنیای من چه رنگیه. اون موقع ها هیچ جوابی برای سوالش نداشتم شایدم نمیخواستم جوابی بهش بدم. چون میترسیدم. از عمق کلماتی که به زبون میاورد میترسیدم.
دنیای من خیلی تیره بود، تیره تر از سیاهی‌ مطلق. اما بعد ها جواب درستش رو پیدا کردم. درست زمانی پیدا کردم که دیگه هه یین برای من نفس نمیکشید. در واقع حتی برای خودش هم نفس نمیکشید. پس بذار قبل از اینکه زمان تو تموم بشه ازت بپرسم.

Dead paradise (Yeonbin, taegyu)Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin