⚜️Chapter 2: why? Why me?⚜️

62 15 8
                                    

ᵖˡᵉᵃˢᵉ ᵛᵒᵗᵉ

🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕

«تهیونگ»

نگاهی به ساعت انداختم. کلافه و‌ خسته نگاهش کردم
چطور ‌دهنش کف‌ نمیکرد؟ چطور‌ میتونست دو‌ ساعت بدون وقفه وِر بزنه
حقیقتا ازم به شدت راضی بود و ‌همین باعث‌ شده بود بیشتر بخواد برام حرف بزنه. وقتی هر سوالی ازم میپرسید جوابشو ‌میدادم اول متعجب میشد و‌ بعد میخندید و ذوق زده میگفت؛ بانوی‌ من باورم‌ نمیشه اینو ‌هم‌ بلند ‌بودین. چرا هر جلسه مثل امروز نیستید ؟
دارم فکر میکنم‌ این‌ دختر ‌یعنی هیچ کدوم ‌از اینارو‌ بلند نیست که این بدبخت واسه اون ‌سوال های سادم ‌ذوق میکرد؟ اما‌ من مطمئنم‌ میدونه. پس چرا نمیگه؟ چرا نشون نمیده؟
کمرمو کشیدم و دستمو بی حال زیر چونم زدم
٪بانوی من وقتی میخواید به کسی احترام بگذارید و اون فرد پادشاه و از خانواده سلطنتیه، لازم نیس...
*لازم نیست کامل روی زمین تعظیم کنم کافیه پای چپمو ‌عقب ببرم و کمی خم بشم
متعجب نگاهم کرد و ‌لبخند زد
٪بله کاملا درست میگید و وقتی میخواید از سر میز غذا بلند ب...
*وقتی میخوام از سر میز غذا بلند بشم و‌لی غذام هنوز تموم نشه‌، قاشق و چنگالمو کنار ظرفم نمیذارم به صورت ضربدر روی بشقابم ‌میذارم. اونطوری خدمه میفهمن غذام تموم نشده و‌ بشقابمو نمیبرن.
دهنش باز مونده بود و متعجب نگاهم میکرد
نفس عمیقی کشیدم و‌ از پشت میز بلند شدم
کمی‌ تعظیم‌ کردم و گفتم
-ممنون‌ بابت امروز، کلاس پر محتوایی بود. اما من کاری دارم و زمان کلاس هم‌ نیم ساعته به پایان رسیده پس ...
سریع تعظیم بلند بالایی کردو شرمنده گفت
٪اه بله بانوی من متاسفم عالی بودید بفرمایید
لبخندی زدم و از اتاق بیرون اومدم
با دیدن ‌تاریک بودن ‌هوا کشو‌ قوسی به کمرم دادم و‌ دستامو بالای سرم‌ کشیدم و به سمت جنگل به راه افتادم

با پیچیدن داخل دالانی به جکسون و گروهش برخوردم
همشون با دیدنم ایستادن و تعظیم نصفه و‌ نیمه ای کردن
جکسون اخم های توی همشو‌ عمیق تر کرد و‌ با چشم های قرمز از خشمش نگاهم کرد
ابرویی از تعجب بالا انداختم. چش بود دیوانه؟‌
میخواستم بی خیال از کنارش رد بشم اما با حرفی که زد اخم کرده خشکم زدم
=اووو پرنسسمون عجب جیگری شده. میدونی ات نیست همیشه مثل این بدبخت بیچاره ها لباس میپوشی ادم نمیتونه به چشم ‌دیگه ای بهت نگاه کنه...برای پادشاهمون ‌متاسفم که تنها بچش شده تو
دستامو مشت کردم و چرخیدم
=اوه اوه خشم پرنسسمون
با پوزخند گفت و نگاه چندشی از سرتاپا به ات انداخت
=میدونی اینطور‌ لباس میپوشی تازه میفهمم توام‌ یه امگا و زنی، نظرت چیه گاهی اوقات بیای و‌ با هم یه حالی بکنیم؟
کارد میزدی خونم‌ در نمیومد
چطور به خودش این اجازه رو داده با ات اینطور‌ حرف بزنه؟
چطور ‌به خودش این اجازه رو داده اینقدر عوضی و وقیح و اشغال باشه؟
کم مونده بود کنترلمو ‌از دست بدم و خودمو ‌لو بدم
پوزخندی زدم و سرتاپاشو با تحقیر نگاه کردم

𝔇𝑒𝑡𝑖𝑛𝑦 Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz