دستش رو بین موهاش کشید و برای بار دوم ظرف شیشهای رایحه رو برداشت تا کمی ازش روی مچش هم بزنه. بعد از تموم شدن کنفرانس خبری و مصاحبههای پشت سرهم، خیلی زود توسط رانندهی شخصیش به آپارتمانش برگشته بود تا توی زمان کوتاهی که داشت، برای جشن اون شب آماده بشه.
بینهایت خسته بود و حوصلهی هیچکدوم از اتفاقات اون روز رو نداشت. اما هفت سال برای چنین روزی آماده شده بود و میدونست این روز بالاخره میرسه.
بعد از نگاه آخری که توی آینهی قدی به خودش انداخت از آپارتمانش خارج شد و برای رانندهش که در رو براش باز نگه داشته بود سری تکون داد، و بعد بدن بیحالش رو روی صندلی ماشین رها کرد.
توی فرصتی که مسیر رو طی میکردن میتونست سرش رو به پشتی صندلی عقب تکیه بده و چشمهاش رو روی هم بذاره. از الان آرزو میکرد اون شب زودتر به پایان برسه تا بتونه دوش بگیره و خودش رو از شر بوی رایحهای که روی پوستش بود خلاص کنه. تنها دلخوشی اون روز، هوای بارونی بود. بوی خاک بارون خورده تمام طول روز گیرندههای بویاییش رو آروم میکرد و باعث میشد عقلش رو از دست نده!
با ایستادن ماشین و شنیدن اسمش از طرف راننده، منتظر شد تا در باز بشه و آمادهی موج فلش دوربینها بود که ورودی سالنی که خانوادهاش همیشه برای جشنهای مهمشون رزرو میکردن، ازش استقبال کنن. با تکون داد سرش و تعظیمهای کوتاه، خیلی سریع مسیر رو طی کرد و به در اصلی سالن رسید و منشی پدرش که منتظرش بود رو مقابل در بسته شده دید.
"جیمین شی! مهمونی مدتیه شروع شده. به موقع رسیدین، همه منتظر ورودتون هستن." با لحن شاد و یکنواختی که جیمین بهش عادت داشت اعلام کرد و در رو برای پسر باز کرد.
"خوشامد میگم به رئیس جدید شرکت گُلدن سِنت، پارک جیمین!"
جیمین با لبخند مقابل جمعیتی که براش دست میزدن تعظیمی کرد و طبق راهنمایی منشی پدرش، سمت راست رفت تا توی جایگاه مشخص شده و پشت میکروفن بایسته و سخنرانی نهایی اون روزش رو انجام بده.
"از حضور همگی شما توی جشن امروز خانوادهی پارک ممنونم. همونطور که میدونید، امروز پدرم توی جشن تولد 60 سالگیش، از سِمتش کنارهگیری کرد و من، سومین... پسر آلفا از خانواده، به عنوان جانشین، مدیریت شرکت رو به عهده میگیرم."
نفس عمیقی کشید تا حس آشنای ناخوشایندی که توی وجودش جریان گرفت رو سرکوب کنه.
"امیدوارم از مهمونی امشب لذت ببرید. و باعث افتخارمه اعلام کنم فردا توی اولین روز کاریم به عنوان رئیس گُلدن، همکاری جدیدمون رو رسما به رسانهها اعلام میکنم." با دیدن نگاه شوکه شده روی صورت پدرش، تلاش خودش رو کرد تا پوزخندش روی صورتش نمایان نشه.
چند هفته بود که به دور از چشم پدرش با یه شرکت بزرگ تبلیغاتی در ارتباط بود و میخواست به عنوان اولین اقدامش، قرارداد بستن با شرکتی که رئیس و معاونش رو شخصا و باز هم به دور از چشم پدرش به جشن اون شب دعوت کرده بود، اعلام بشه.
مدتی قبل همین پیشنهاد رو به پدرش داد و با وسواس بین بهترین شرکتهای تبلیغاتی گزینش کرده بود تا به شرکت کانگ برخورد کرده بود؛ اما پدرش بدون در نظر گرفتن توضیحات جیمین و سودی که این کار برای شرکت داشت، بخاطر نوع تفکر قدیمیش خیلی زود پیشنهاد جیمین رو رد کرد.
جیمین میدونست حتی بعد از بهدست گرفتن شرکت، پدرش بهطور کل دست از سرش برنمیداره، اما الان حداقل دستش بازتر بود.
باقی زمان مهمونی، خودش رو با نوشیدن سرگرم کرد و تا تونست از مکالمههای مختلف با افراد حاضر توی اون سالن خودداری کرد. برخلاف زمانهای دیگه حتی حوصلهی این رو نداشت که با یه امگا لاس بزنه و شب همراه خودش به یه هتل ببرتش؛ پس فقط منتظر شد تا زمانی که بتونه از مهمونیای که اسماً براش ترتیب داده شده بود، بیرون بزنه. وقتی زمانش رسید، به رانندهاش تکست داد و با بیشترین سرعت سمت درهای دولنگهی خروجی رفت و متوجه نگاهی که از نزدیک مسیر رفتنش رو دنبال میکرد نشد؛ با باز شدن در خروجی و قدم گذاشتنش به پیادهروی خیس، بالاخره با خوشحالی بوی بارون رو با دم عمیقی وارد ریههاش کرد.
***
"شرکت کانگ، هوم؟" نگاه عصبی پدرش سمتش چرخید. "باشه پارک جیمین، توی بستن قرارداد مختاری."
جیمین لحظهای با تعجب بهش زل زد. یعنی انقدر زود میخواست بیخیال بشه؟
"اوه قبل از اینکه یادم بره، میدونی که چند وقتی میشه تولد 25 سالگیت رو جشن گرفتی... و نُه سال از زمانی که یه آلفا معرفی شدی میگذره. وقتشه زودتر به فکر یه جفت معقول باشی، چون من امگاهای خوب و برازندهای واست درنظر دارم و مسلماً خودت میدونی ادامهی نسل توی خانواده و شرایط ما چقدر اهمیت داره."
با نیشخند پارک جونگسو، دل جیمین ریخت. اون مرد میانسال هنوز هم بلد بود چطور بیرحمانه پاش رو روی نقطهضعفهای دیگران فشار بده...
با وجود اینکه جیمین به توصیهی برادرهاش گوش کرده بود و چیزی راجع به امید و آرزوهاش در رابطه با قضیهی ‘جفت مقدر شده’ به پدرشون نگفته بود، اما جونگسو میدونست پیش کشیدن موضوع انتخاب جفت برای جیمین، همیشه براش حکم برگ برنده داره...
***
"هیونگ، تهدیدم کرد! هنوزم با یادآوری جملاتش حالم بهم میخوره... و همش بخاطر اینکه میخوام یه قرارداد کوفتی با یه شرکت تبلیغاتی ببندم؟"
جیمین با عصبانیت روی کاناپهی خونهی برادرش نامجون و جفتش یونگی، جابهجا شد.
"جیمین میدونی که تنها دلیل اون حرومزاده این نیست." نامجون قوطی آبجو رو دستش داد و کنار یونگی و روی کاناپهی مقابل جیمین نشست.
"تنها دلیلش اینه که من حرومزادهام هیونگ!"
"جیمین!" لحن هشداردهندهی نامجون باعث شد سکوت کنه و نفس عمیقی بکشه.
"همهمون میدونیم تا همین الان چقدر توی روش وایسادی و تونستی دهنش رو سرویس کنی. تابحال قوی بودی جیمین و از الان به بعدم همینه،" یونگی با لبخند آرامشبخشی مخاطب قرارش داد. "و درسته نامجون دیگه نفوذی توی خانواده نداره، اما سوکجین هیونگ همیشه پشتته."
نامجون دستش رو حمایتگرانه روی رون پای جفتش گذاشت. جیمین با لبخند نگاه کرد که برادرش بینیش رو نزدیک گردن یونگی برد تا روش رایحهگذاری کنه. با وجود حس حسرتی که هر دفعه توی وجودش پیداش میشد، اما همیشه دیدن رایحهگذاری جفتها بهش حس فوقالعادهای میداد؛ و در کنار اون، حس کنجکاوی... کنجکاوی از اینکه رایحهگذاری و حس کردن رایحهی دیگران چه حسی میتونه داشته باشه؟
YOU ARE READING
☾︎ When the Sun Goes Down ☽︎
Fanfiction•کاپلها: جیگوک (ورس)، نامگی، ویهوپ. • ژانر: امگاورس، رومنس، کمی انگست. • آپ: موقتاً متوقف شده. ☾︎☀︎︎ ❗Tags: Non-traditional a/b/o, Scenting, Jimin's dad is a piece of shit, Smut, Switch Jk, Switch Jm, Dom/sub Undertones, Dom Jm, Sweetheart Jk, Lon...