6

192 76 149
                                    

جیمین با پیچیدن درد وحشتناکی توی ناحیه‎ی شکمش از خواب پرید، طبق واکنش طبیعی بدنش، ناگهانی توی جاش نشست و دستش رو دور شکمش حلقه کرد. بعد از هوشیار شدن مغزش و ادامه‎دار شدن دردش متوجه علائم دیگه‎ای هم شد؛ قلبش داشت تیر می‎کشید، ضربانش بالا و تنفسش منقطع بود. درد شکمش به همون زودی که پیداش شده بود از بین رفت و متوجه شد صورتش با اشک کاملا خیسه، که نشون می‎داد قبل از اینکه از خواب بپره داشته گریه می‎کرده.

زوزه و ضجه‎های گرگش شدت گرفتن و تمرکز بتا رو به سمت خودشون کشیدن.
با حس درد و عذابی که داشت، دوباره بدن خسته‎ش توی تختش افتاد، توی خودش روی روتختی سردش جمع شد و همراه گرگش شروع به دوباره اشک ریختن کرد؛ و دلیل هیچکدوم رو نمی‎دونست!

هیچ ایده‎ای نداشت این درد از کجا پیداش شده و نمی‎تونست کمکی به گرگش که درحال پیچیدن به خودش و ناله کردن بود بکنه!
با ضجه‎ی بلند بعدی گرگش، بدون اینکه بتونه کنترلی روی خودش داشته باشه از درد شروع به فریاد زدن کرد و هق‎هقش شدیدتر شد.

چه بلایی داشت به سرش میومد؟ چیکار می‎تونست بکنه؟
تنها چیزی که توی چنین موقعیت اضطراری به ذهنش می‎رسید عملی کرد و به سوکجین زنگ زد: "ه-هیونگ... حالم... خیلی بده. ز-زود بیا..." فقط تونست دو جمله‎ی کوتاه بگه و گوشی رو قطع کنه.

تا اومدن سوکجین باید با دردی که توی قفسه‎ی سینه‎ش می‎پیچید چیکار می‎کرد؟
گرگش ناگهانی از جا پرید و شروع کرد به کشیدن زوزه‎ی بلندی و توی وجود جیمین جریان داغی پخش شد که باعث لرزش تمام بدنش شد.
جونگ‎کوک.

نمی‎دونست چرا الان باید به یادش میفتاد.
اما ظاهرا این حس ناگهانی مربوط به گرگش بود... یعنی داشت برای جونگ‎کوک اتفاقی میفتاد؟ چطور بود که جیمین داشت حسش می‎کرد؟

اشک‎های بیشتری روی صورتش پخش شد، حالا دلشوره‎ی بدی هم به جونش افتاده بود و به دردش اضافه می‎کرد.
هیچ راهی نبود که مطمئن بشه حال جونگ‎کوک خوبه، و جیمین بیش از هر زمان دیگه‎ای نگران آلفا بود.
سعی کرد از روی تختش بلند شه و وقتی روی پاهاش ایستاد، زانوش از ضعف خم شد و روی زمین افتاد.
دستش رو روی قلبش که با شدت زیادی می‎تپید و تیر می‎کشید گذاشت و سعی کرد روی زانوهاش بخزه و خودش رو به پنجره‎ی اتاقش برسونه.
دستش رو بلند کرد و با تکیه دادن به دیوار تونست پنجره رو باز کنه. با خوردن باد به صورتش و پخش شدن نور مهتاب توی اتاقش سعی کرد نفس عمیقی بکشه، ولی وقتی چشمش به ماه افتاد بغضش شدت گرفت و باعث شد صدای خفه‎ای از گلوش بیرون بیاد.

با ناله‎ی بی‎قرار گرگش سرش رو رها کرد تا گردنش به سمت پایین خم بشه و چشم‎هاش رو روی هم فشار داد.
بالاخره صدای چرخیدن کلید توی قفل در خونه‎ش رو شنید و سوکجین درحالی که مضطرب نفس‎نفس می‎زد به سمت اتاقش دویید. "جیمین... چیشده؟ دقیقا چه اتفاقی افتاد؟"

☾︎ When the Sun Goes Down ☽︎Where stories live. Discover now