جیمین با پیچیدن درد وحشتناکی توی ناحیهی شکمش از خواب پرید، طبق واکنش طبیعی بدنش، ناگهانی توی جاش نشست و دستش رو دور شکمش حلقه کرد. بعد از هوشیار شدن مغزش و ادامهدار شدن دردش متوجه علائم دیگهای هم شد؛ قلبش داشت تیر میکشید، ضربانش بالا و تنفسش منقطع بود. درد شکمش به همون زودی که پیداش شده بود از بین رفت و متوجه شد صورتش با اشک کاملا خیسه، که نشون میداد قبل از اینکه از خواب بپره داشته گریه میکرده.
زوزه و ضجههای گرگش شدت گرفتن و تمرکز بتا رو به سمت خودشون کشیدن.
با حس درد و عذابی که داشت، دوباره بدن خستهش توی تختش افتاد، توی خودش روی روتختی سردش جمع شد و همراه گرگش شروع به دوباره اشک ریختن کرد؛ و دلیل هیچکدوم رو نمیدونست!هیچ ایدهای نداشت این درد از کجا پیداش شده و نمیتونست کمکی به گرگش که درحال پیچیدن به خودش و ناله کردن بود بکنه!
با ضجهی بلند بعدی گرگش، بدون اینکه بتونه کنترلی روی خودش داشته باشه از درد شروع به فریاد زدن کرد و هقهقش شدیدتر شد.چه بلایی داشت به سرش میومد؟ چیکار میتونست بکنه؟
تنها چیزی که توی چنین موقعیت اضطراری به ذهنش میرسید عملی کرد و به سوکجین زنگ زد: "ه-هیونگ... حالم... خیلی بده. ز-زود بیا..." فقط تونست دو جملهی کوتاه بگه و گوشی رو قطع کنه.تا اومدن سوکجین باید با دردی که توی قفسهی سینهش میپیچید چیکار میکرد؟
گرگش ناگهانی از جا پرید و شروع کرد به کشیدن زوزهی بلندی و توی وجود جیمین جریان داغی پخش شد که باعث لرزش تمام بدنش شد.
جونگکوک.نمیدونست چرا الان باید به یادش میفتاد.
اما ظاهرا این حس ناگهانی مربوط به گرگش بود... یعنی داشت برای جونگکوک اتفاقی میفتاد؟ چطور بود که جیمین داشت حسش میکرد؟اشکهای بیشتری روی صورتش پخش شد، حالا دلشورهی بدی هم به جونش افتاده بود و به دردش اضافه میکرد.
هیچ راهی نبود که مطمئن بشه حال جونگکوک خوبه، و جیمین بیش از هر زمان دیگهای نگران آلفا بود.
سعی کرد از روی تختش بلند شه و وقتی روی پاهاش ایستاد، زانوش از ضعف خم شد و روی زمین افتاد.
دستش رو روی قلبش که با شدت زیادی میتپید و تیر میکشید گذاشت و سعی کرد روی زانوهاش بخزه و خودش رو به پنجرهی اتاقش برسونه.
دستش رو بلند کرد و با تکیه دادن به دیوار تونست پنجره رو باز کنه. با خوردن باد به صورتش و پخش شدن نور مهتاب توی اتاقش سعی کرد نفس عمیقی بکشه، ولی وقتی چشمش به ماه افتاد بغضش شدت گرفت و باعث شد صدای خفهای از گلوش بیرون بیاد.با نالهی بیقرار گرگش سرش رو رها کرد تا گردنش به سمت پایین خم بشه و چشمهاش رو روی هم فشار داد.
بالاخره صدای چرخیدن کلید توی قفل در خونهش رو شنید و سوکجین درحالی که مضطرب نفسنفس میزد به سمت اتاقش دویید. "جیمین... چیشده؟ دقیقا چه اتفاقی افتاد؟"
YOU ARE READING
☾︎ When the Sun Goes Down ☽︎
Fanfiction•کاپلها: جیگوک (ورس)، نامگی، ویهوپ. • ژانر: امگاورس، رومنس، کمی انگست. • آپ: موقتاً متوقف شده. ☾︎☀︎︎ ❗Tags: Non-traditional a/b/o, Scenting, Jimin's dad is a piece of shit, Smut, Switch Jk, Switch Jm, Dom/sub Undertones, Dom Jm, Sweetheart Jk, Lon...