5

236 76 81
                                    

جیمین برنامه نداشت مست بشه، خصوصا با شکم خالی؛ برخلاف اصرارهای زیاد نامجون و یونگی نتونسته بود بخاطر استرسش لب به شام بزنه... چون وقتی می‎دونست تا کمتر از یک ساعت بعدش جفت لعنتیش قراره باهاش زیر یه سقف بایسته و رایحه‎ی فوق‎العاده‎ش اطراف جیمین رو فرا بگیره، چطور می‎تونست معده‎ش رو آروم کنه و چیزی بخوره؟

و حالا برخلاف میلش با شکم خالی نشسته بود و نمی‎تونست دستش رو از الکل جدا کنه، درنتیجه توی حالت نیمه‎مست بود و متاسفانه نمی‎تونست کنار بکشه، چون طبق انتظارش، کشش نداشت با پیچیدن رایحه‎ی جونگ‎کوک توی خونه‎ش و دیدن آلفای مبهوت کننده نزدیک خودش، وضعیت رو بدون وجود الکل توی رگ‎هاش تحمل کنه. اما دیگه داشت مقدار خوردنش از ظرفیت تحملش بالاتر می‎رفت و جیمین نگران بود کاملا مست بشه و کاری ازش سر بزنه که تمایلی به انجامش نداره...

و تا الان فقط یک ساعت از دورهمی کوچیکشون گذشته بود؛ دورهمی که قرار بود تا نیمه‎شب ادامه داشته باشه و این به معنای اون بود که جیمین باید دو ساعت دیگه رو طاقت میاورد!
دو ساعت با همین وضعیت! درحالی که  جونگ‎کوک روی کاناپه‎ی توی خونه‎ش نشسته بود و رایحه‎ش هم به جیمین حس آرامش القا می‎کرد و هم گرگش رو به تکاپو مینداخت.

جئون جونگ‎کوک حقیقتا خیلی زیبا بود. جدیتی که در طول کارش داشت باعث شده بود هاله‎ای ازش همیشه اطراف مرد باشه. وقتی لبخند عمیقی میزد بینیش کمی چین میفتاد و دندون‎های جلوش خودنمایی می‎کردن؛ و این‎ها برای جیمین زیادی بود! به همین دلیل داشت خودش رو وسط الکل غرق می‎کرد تا دست‎هاش رو کنترل کنه که یه وقت نره به سمت موهای مشکی و خوش‎حالت جئون که یک طرفی حالت داده شده بود و پیشونیش رو نمایان می‎کرد.

گرگش هم دست کمی از خودش نداشت؛ با شادابی پرش‎های پشت هم می‎کرد و دُمش رو با سرخوشی تکون می‎داد، وقتی جونگ‎کوک یک بار دستش رو بین موهاش فرو برد گرگ جیمین زوزه‎ای کشید و خودش رو دراماتیک روی زمین انداخت و بعد با دیدن خط فک تیز آلفا، شروع به غلت خوردن روی زمین کرد و زبونش رو درآورد؛ جیمین خیلی تمایل داشت چشم‎هاش رو برای گرگش بچرخونه اما از طرفی بهش حق می‎داد، خودش هم بدش نمی‎اومد کل وجود آلفای مقابلش رو لیس بزنه!

از طرف دیگه، جونگ‎کوک بی‎نهایت مضطرب شده بود چون کنترل رایحه‎ش رو فقط نصفه‎نیمه بدست داشت و نگران بود دیگران حالت مشوش و در عین حال سرخوشش رو متوجه بشن. قلبش بخاطر اینکه نزدیک به جیمین نشسته بود داشت توی حلقش می‎تپید و رشته‎ی مکالمات اطرافش خیلی زودبه‎زود از دستش در می‎رفت.

 جیمین برای اینکه از دریای تفکرات خجالت‎آورش بیرون بیاد، سرش رو تکون داد و با اینکه می‎دونست فکر بدیه کمی دیگه از ویسکی توی دستش خورد. امیدوار بود بتونه به طریقی سر صحبت رو با آلفا باز کنه تا بیشتر ازش بدونه و بهش نزدیک‎تر بشه... شاید حتی می‎تونست نظر اون رو راجع به خودش بدونه.
با یادآوری خوراکی‎های توی یخچال، بلند شد تا بره و مقداری ازشون رو به میز وسط خونه و برای مهمون‎هاش اضافه کنه.

☾︎ When the Sun Goes Down ☽︎Where stories live. Discover now