3

271 79 50
                                    

"اصلا اگر فرض کنیم جفتم نیست، پس چرا هر وقت اطرافشم گرگم بی‎قراره و امروز که رایحه‎ش با شدت پیچید توی بینیم داره بی‎وقفه زوزه‎های جگرسوز میکشه؟" جیمین با آشفتگی دستش رو بین موهاش کشید.

"باشه جیمین آروم باش، حرفات کاملا با عقل جور در میاد، ولی اصلا می‎دونی میخوای بابتش چیکار کنی؟"
جیمین چند لحظه به نامجون خیره شد و بعد با درموندگی سرش رو به طرفین تکون داد.
واقعا هیچ ایده‎ای نداشت باید چیکار کنه. تنها چیزی که تو فکرش بود این بود که خودش رو به اینجا برسونه و خبر شوکه‎کننده‎ش رو بگه.

"مشکلات زیادی این وسط هست. اولیش اینکه اصلا میتونی به این یارو جونگ اعتماد کنی و از بتا بودنت بهش چیزی بگی؟"
"باید راجع بهش بیشتر تحقیق کنیم. از جین هیونگ کمک بگیر تا هرجور اطلاعاتی مربوط به خانواده‎اش که میشه رو جور کنی. اگر یه درصد مشکل قدیمی با جونگسو داشته باشن و بعد با فهمیدن رازت بخوان ازش سوءاستفاده کنن، اولین کسی که ضربه می‎بینه خودتی!"

جیمین هنوز احساس سنگینی می‎کرد و مغزش پر از اطلاعات و نگرانی جدید بود، و بی‎نهایت احساس خستگی می‎کرد.
"میرم خونه، خیلی خسته‎ام. بعدا به جین هیونگ اطلاع می‎دم تا هر چیزی راجع بهش می‎تونه واسم پیدا کنه."

یونگی دستش رو روی شونه‎اش گذاشت.
"خوبی جیمین؟ میخوای امشب پیش من و نامجون بمونی؟"
جیمین لبخند خسته‎ای زد و سرش رو تکون داد. فعلا فقط نیاز داشت با گرگش خلوت کنه و شب برگرده کنار پنجره، و روی صندلی همیشگیش بشینه.
"مرسی هیونگ، خوبم . فقط یکم شوکه شدم."

***
تکستش به سوکجین رو ارسال کرد و گوشیش رو روی میز گذاشت؛ پنجره رو باز کرد و روی صندلی موردعلاقه‎اش نشست.
"پیدات کردم... در واقع خیلی وقته پیدات کردم، فقط اونقدر احمق بودم که نشونه‎هاش و بی‎قراری گرگم رو ندیدم... خواستم از بوی بارون مثل من لذت ببری، بدون اینکه بدونم درصد زیادی از بوی بارونی که توی روزهای اخیر حس میکردم رایحه‎ی جفتم بوده!"
حرفش رو با خنده‎ی خسته و کوتاهی قطع کرد.
"حالا چیکار کنم؟ باید همه چیز رو بهت بگم؟" نگاهش رو بی‎حواس به دست‎هاش دوخت و اخم کم‎رنگی بابت تمرکز روی صورتش نشست. گرگش به آرومی توی وجودش نشسته بود و انگار بعد از حدود دو هفته دست‏‎وپا زدن برای متوجه کردن جیمین، حالا با رضایت استراحت می‎کرد.

"باید به گرگم اعتماد کنم؟ می‎دونم تا وقتی روم رایحه‎گذاری نکنی نمی‎تونم گرگت رو حس کنم. این قاعده بین همه‎ی گرگ‎هاست... هروقت بخوای گرگ کسی رو کاملا حس کنی باید حتما همدیگه رو رایحه‎گذاری کرده باشین. ولی اصلا چطور بهت بگم چنین کار شخصی و نزدیکی رو با هم انجام بدیم که بعدش بتونم گرگت رو حس کنم؟"

با کلافگی دستش رو توی موهاش کشید و دوباره سرش رو بالا گرفت تا نور ماه صورتش رو روشن کنه.
"اگر گرگم بتونه حتی بدون حس کردن گرگت بهت اعتماد کنه، منم اینکارو می‎کنم." با یادآوری چیزی ضربان قلبش با استرس بالا رفت، "اگر جفت داشته باشی چی؟ کاش حواسم به گردنت می‎بود تا ببینم روش مارکی وجود دار یا نه!"

☾︎ When the Sun Goes Down ☽︎Where stories live. Discover now