10

174 69 62
                                    

از یه پارت فلاف همراه با مقداری غم اندرونش لذت ببرید، تا تلخی اندک پایانش اذیتتون نکنه :)
~
[همراه این پارت به آهنگ Fire on Fire از Sam Smith گوش بدید.]

جیمین بعد از شنیدن صدای جونگ‎کوک و حس کردن حال بدش فقط بهش اطمینان داد تا بیست دقیقه دیگه اونجاست و بدون اینکه چیز دیگه‎ای بگه، سوییچش رو برداشت و بلافاصله با ست هودی و شلوار راحتی طوسی‎رنگش از خونه بیرون زد.

در طول مسیر اونقدر نگران بود که حتی نمی‎تونست تمرکز کنه و میزان استرسش رو بسنجه، فقط امیدوار بود اتفاق بدی برای جونگ‎کوک نیفتاده باشه.
با پیچیدن آخرین  پیچ خیابون و دیدن آپارتمان جونگ‎کوک سریع پارک کرد و سمت خونه رفت. زنگ واحد آلفا رو زد و بعد از کمی معطل شدن در با صدای تق به روش باز شد.

بتا پله‎ها رو دوتا-یکی بالا رفت و وقتی به طبقه‎ی سوم رسید هم بخاطر فعالیتش و هم نگرانی و اضطرابش، درحال نفس‎نفس زدن بود. وقتی متوجه شد لای در خونه‎ی مرد مومشکی بازه، با احتیاط هلش داد و وارد خونه شد.

و متاسفانه این چیزی نبود که امیدوار بود ببینه.
جونگ‎کوک کمی با فاصله مقابل در روی زمین نشسته بود و با چشم‎هایی که کمی گشاد شده بودن و درونشون خلاء موج میزد، با لب‎های نیمه‎بازش به نقطه‎ی نامعلومی زل زده بود و مشخص بود دچار شوک بدی شده.

جیمین متوجه اطرافش نبود، الان وقتش بود فقط خودش رو به دست گرگش بسپره.
به سرعت جلو رفت و مقابل جونگ‎کوک زانو زد. دستش رو به آرومی بالا آورد و سمت صورت آلفا برد؛ با دیدن اینکه هیچ واکنشی نشون نداد، با همون ملایمت دستش رو روی گونه‎ش گذاشت؛ اونقدر لمس سبکی بود که به سختی حسش می‎کرد.

"جونگ‎کوک... صدامو می‎شنوی؟ جونگ‎کوکا. فقط بهم علامت بده... با منی؟ اینجایی جونگ‎کوک؟" زمزمه‎وار بیان کرد و انگشت شستش رو روی گونه‎ش به حرکت درآورد.

"هیونگ اینجاست جونگ‎کوکی... خواهش می‎کنم یه چیزی بگو... لازمه کاری بکنم؟" نگرانیش داشت بیشتر میشد.

دیدن قطره اشکی که از چشم چپ جونگ‎کوک پایین اومد همه چیز رو بدتر کرد. کم مونده بود جیمین هم همراه گرگش زوزه‎ی درمونده‎ای بکشه که بالاخره جونگ‎کوک به صحبت اومد: "مادرم... هیونگ..." قلب جیمین فرو ریخت. خودش رو جلوتر کشید و هر دو دستش رو روی گونه‎ی پسر گذاشت و اشکش رو با انگشت پاک کرد. "چه اتفاقی افتاده؟" با استرس ازش پرسید و منتظر شد.

اینبار جونگ‎کوک سرش رو بلند کرد و نگاه نگرانش رو به چشم‎های جیمین دوخت. "حالش خوب نیست... بیمارستان- بستری شده." جیمین نمی‎دونست چیکار کنه. تمایل شدیدی داشت جثه‎ی آلفا رو بین بازوهاش بگیره و ازش بخواد خودشو تخلیه کنه، اما نمی‎خواست زیاده‎روی کرده باشه...

"بیا... بیا اینجا بشینیم و واسم هر چیزی می‎خوای بگو، باشه؟ همشو بریز بیرون. خواهش می‎کنم چیزی رو توی سرت نگه ندار." کمکش کرد از روی زمین بلند بشه و با هم سمت کاناپه رفتن و کنار هم نشستن، جوری که زانوهاشون بهم برخورد میکرد. جیمین یکی از دست‎هاش رو روی دست‎های بهم قلاب شده‎ی جونگ‎کوک نگه داشت و فشار اطمینان‎بخشی بهش داد تا شروع کنه.

☾︎ When the Sun Goes Down ☽︎Where stories live. Discover now