از یه پارت فلاف همراه با مقداری غم اندرونش لذت ببرید، تا تلخی اندک پایانش اذیتتون نکنه :)
~
[همراه این پارت به آهنگ Fire on Fire از Sam Smith گوش بدید.]جیمین بعد از شنیدن صدای جونگکوک و حس کردن حال بدش فقط بهش اطمینان داد تا بیست دقیقه دیگه اونجاست و بدون اینکه چیز دیگهای بگه، سوییچش رو برداشت و بلافاصله با ست هودی و شلوار راحتی طوسیرنگش از خونه بیرون زد.
در طول مسیر اونقدر نگران بود که حتی نمیتونست تمرکز کنه و میزان استرسش رو بسنجه، فقط امیدوار بود اتفاق بدی برای جونگکوک نیفتاده باشه.
با پیچیدن آخرین پیچ خیابون و دیدن آپارتمان جونگکوک سریع پارک کرد و سمت خونه رفت. زنگ واحد آلفا رو زد و بعد از کمی معطل شدن در با صدای تق به روش باز شد.بتا پلهها رو دوتا-یکی بالا رفت و وقتی به طبقهی سوم رسید هم بخاطر فعالیتش و هم نگرانی و اضطرابش، درحال نفسنفس زدن بود. وقتی متوجه شد لای در خونهی مرد مومشکی بازه، با احتیاط هلش داد و وارد خونه شد.
و متاسفانه این چیزی نبود که امیدوار بود ببینه.
جونگکوک کمی با فاصله مقابل در روی زمین نشسته بود و با چشمهایی که کمی گشاد شده بودن و درونشون خلاء موج میزد، با لبهای نیمهبازش به نقطهی نامعلومی زل زده بود و مشخص بود دچار شوک بدی شده.جیمین متوجه اطرافش نبود، الان وقتش بود فقط خودش رو به دست گرگش بسپره.
به سرعت جلو رفت و مقابل جونگکوک زانو زد. دستش رو به آرومی بالا آورد و سمت صورت آلفا برد؛ با دیدن اینکه هیچ واکنشی نشون نداد، با همون ملایمت دستش رو روی گونهش گذاشت؛ اونقدر لمس سبکی بود که به سختی حسش میکرد."جونگکوک... صدامو میشنوی؟ جونگکوکا. فقط بهم علامت بده... با منی؟ اینجایی جونگکوک؟" زمزمهوار بیان کرد و انگشت شستش رو روی گونهش به حرکت درآورد.
"هیونگ اینجاست جونگکوکی... خواهش میکنم یه چیزی بگو... لازمه کاری بکنم؟" نگرانیش داشت بیشتر میشد.
دیدن قطره اشکی که از چشم چپ جونگکوک پایین اومد همه چیز رو بدتر کرد. کم مونده بود جیمین هم همراه گرگش زوزهی درموندهای بکشه که بالاخره جونگکوک به صحبت اومد: "مادرم... هیونگ..." قلب جیمین فرو ریخت. خودش رو جلوتر کشید و هر دو دستش رو روی گونهی پسر گذاشت و اشکش رو با انگشت پاک کرد. "چه اتفاقی افتاده؟" با استرس ازش پرسید و منتظر شد.
اینبار جونگکوک سرش رو بلند کرد و نگاه نگرانش رو به چشمهای جیمین دوخت. "حالش خوب نیست... بیمارستان- بستری شده." جیمین نمیدونست چیکار کنه. تمایل شدیدی داشت جثهی آلفا رو بین بازوهاش بگیره و ازش بخواد خودشو تخلیه کنه، اما نمیخواست زیادهروی کرده باشه...
"بیا... بیا اینجا بشینیم و واسم هر چیزی میخوای بگو، باشه؟ همشو بریز بیرون. خواهش میکنم چیزی رو توی سرت نگه ندار." کمکش کرد از روی زمین بلند بشه و با هم سمت کاناپه رفتن و کنار هم نشستن، جوری که زانوهاشون بهم برخورد میکرد. جیمین یکی از دستهاش رو روی دستهای بهم قلاب شدهی جونگکوک نگه داشت و فشار اطمینانبخشی بهش داد تا شروع کنه.
YOU ARE READING
☾︎ When the Sun Goes Down ☽︎
Fanfiction•کاپلها: جیگوک (ورس)، نامگی، ویهوپ. • ژانر: امگاورس، رومنس، کمی انگست. • آپ: موقتاً متوقف شده. ☾︎☀︎︎ ❗Tags: Non-traditional a/b/o, Scenting, Jimin's dad is a piece of shit, Smut, Switch Jk, Switch Jm, Dom/sub Undertones, Dom Jm, Sweetheart Jk, Lon...