7

201 80 156
                                    

جیمین صورتحساب رو پرداخت کرده بود و مدتی می‎شد توی سکوت، پشت میز و مقابل آلفا نشسته بود. انتظار نداشت وضع اینطور پیش بره و الان فقط داشت دنبال پاسخی می‎گشت که قانع‎کننده باشه.

"جیمین شی... فقط قراره یه جواب ساده بهم بدی و من‎و از این گیجی خلاص کنی..." جونگ‎کوک با صدای ملایمی جیمین رو از افکارش بیرون کشید و باعث شد دوباره بابت حضور آلفای مو مشکی مقابلش، مضطرب بشه؛ از طرفی گرگش به هوای اینکه با بو کشیدن رایحه‎ی جفت مقدرشده‎ش آروم بشه، دنبال بوی بارون تازه می‎گشت و وقتی می‎دید خبری ازش نیست بدتر بهم می‎ریخت.

کاش توضیح همه چیز اونقدر که جونگ‎کوک فکر می‎کرد، ساده بود...
"چرا؟ چرا این چیزا رو بهم گفتی و اون سوالو ازم پرسیدی؟ چرا جوابش باید پیش من باشه؟" اینطوری بهتر بود، شاید از طریق پرتاب کردن سوال‎های مختلف توی زمین حریف می‎تونست اون روز رو به خوبی بگذرونه و خطر از بیخ گوشش می‎گذشت.

"چون خودت بهم گفتی گرگت اطرافم چطور میشه، و گرگ خودمم بعد از 9 سال داره رفتارای عجیب از خودش نشون میده. علاوه بر اون، دیدم امروز چطور رایحه‎م رو متفاوت‎تر بو کشیدی..."
جیمین به بن‎بست خورد.

دوباره توپ توی زمین خودش بود و باید یه کاریش می‎کرد.
"گرگت رفتارهای عجیب داره؟" با صدای بی‎نهایت آرومی پرسید، و جونگ‎کوک در جواب سرش رو بالا و پایین کرد.
مغز جیمین داشت فقط بوق هشدار می‎زد و خالی از هر ایده‎ای شده بود، ولی از یه چیز مطمئن بود: اونجا نباید راجع به چنین چیزهایی صحبت می‎کردن.

"جونگ‎کوک شی، جوابی که ازم میخوای خیلی طولانیه، و اینجا جای مناسبی برای صحبت در موردش نیست."
"امروز وقتم خالیه." آلفا به سرعت گفت و هرجور راه فراری برای جیمین وجود داشت، بست.

جیمین با حالت ناچاری نفسش رو به آرومی بیرون داد: "باید بریم به آپارتمانم. اونجا یه سری چیز هم هست که می‎تونم نشونت بدم و توضیحش رو ساده‎تر کنم..." رفته رفته صداش آهسته‎تر می‎شد، انگار میون سیل افکارش داشت جمله‎ی آخرش رو خطاب به خودش می‎گفت و برنامه‎ی جدیدی توی ذهنش می‎چید. برنامه‎ی اینکه چقدر و چطور برای جونگ‎کوک توضیح بده. و منظورش از نشون دادن یه سری چیز، تمام مقالات و دست‎نوشته‎ها و حتی یادداشت‎های خودش راجع به جفت‎های مقدرشده بود.

هر دو مرد کت‎هاشون رو برداشتن و از رستوران خارج شدن.
"ماشین آوردی؟" جیمین پرسید و راننده‎ش پیاده شد تا در رو براش باز کنه. چون از شرکت مستقیم به اونجا رفته بود، خودش ماشین برنداشته بود و همراه راننده‎ش بود.

جونگ‎کوک سرش رو به دو طرف تکون داد و جیمین بهش اشاره کرد باهاش سوار بشه.
در طول مسیر داشت سعی می‎کرد جمله‎هاش رو مرتب کنه، و به نظر می‎رسید آلفای کنارش متوجه شده بود کمی استرس داره چون سکوت کرده بود تا بهش زمان بده.

☾︎ When the Sun Goes Down ☽︎Where stories live. Discover now