"من دوست دارم بهش بگم یه قرار، درسته رسمی نبود اما به هر حال منو با خودش برد به آپارتمانش."
آبمیوهی هوسوک بلافاصله توی گلوش پرید و تهیونگ چند بار پشتش زد تا جفتش رو از خفه شدن نجات بده."خونهش؟ مگه نگفتی واسه یه سری کارای شرکت قرار بود ببینیش؟" هوسوک با صدایی که بخاطر سرفههاش کمی گرفته بود پرسید.
"چرا ولی خب... باید یه سری چیز نشونم میداد که همراهش نیاورده بود و چون یکم طول کشید تا روی مسائل مختلفش کار کنیم رفتیم به آپارتمانش." لبخند جونگکوک با یادآوری شب قبل بزرگتر شد، اما از طرفی متاسف بود که نمیتونه اصل جریان رو به دوستهاش بگه. درسته بهشون اعتماد کامل داشت اما جیمین ازش خواسته بود صحبتهاشون رو بین خودشون نگه داره پس جونگکوک هم این کار رو میکرد.
دیشب وقتی پاش به خونهی خودش رسید تازه با انفجار اطلاعات توی مغزش مواجه شد و تا دیروقت خواب به چشمهاش نیومد؛ نمیدونست چرا اما بیشتر حس شوروشوق و هیجان داشت و شوکش از اطلاعاتی که ناگهانی به مغزش وارد شده بود، توی پلهی دوم قرار داشت.
چند بار موقع غلت زدن توی تختش خودش رو جفت مقدرشدهی پارک جیمین خطاب کرد و بعد یا لب پایینش رو گاز میگرفت و پتو رو بیشتر روی صورتش میکشید، و یا لبخند بزرگی میزد که باعث میشد بینیش چین بیفته و پاهاش رو با هیجان روی روتختی میکشید و توی هوا لگد مینداخت.
وضعیت گرگش حتی از خودش جالبتر بود؛ جونگکوک تمام مدت شادابی و جهیدنهاش رو حس میکرد، زوزههای سرحال و پریدن و دُم تکون دادنش رو کامل متوجه میشد و از اینکه بعد از مدتها میتونه کاملا با گرگش هماهنگ بشه بینهایت احساس رضایت و سرخوشی داشت.
بعد از اینکه مثل یه نوجوون کم سنوسال ذوقش رو تخلیه کرد به این فکر افتاد که چقدر تمایل داره بیشتر جیمین رو بشناسه، و چقدر خوششانسه که جیمین هم مثل خودش به ملاقاتهای بیشتر تمایل داره. درسته که جونگکوک کاملا به کراشش روی جیمین واقف بود، اما نمیخواست صرف اینکه جفت مقدرشدهی همن، بیخود ذوق کنه و قدم جدیتری برای رابطهای که شاید جیمین شانسش رو بهش میداد، برنداره؛ پس برنامه داشت دیدارهای آیندهشون رو خیلی جدی بگیره و به جیمین نشون بده فقط بخاطر جفت بودن بهش جذب نشده، در واقع احساساتش با وجود وابستگی به قضیهی مقدر بودنشون برای هم، از مقولهی گرگهاشون جداست و بخاطر شخص پارک جیمین توی وجودش شکل گرفته.
جونگکوک کشش گرگهاشون رو متوجه بود و درک میکرد، اما میدونست مقدر شدن دو گرگ برای هم، صرفا باعث پدید اومدن احساس عاطفی یا کشش جنسی بینشون نمیشد -اطلاعاتی که جیمین در اختیارش گذاشته بود؛ راجع به یه جفت که مقدرشده بودن اما فقط دوستهای صمیمی بودن و در نهایت با افراد مختلفی جفت شدن- پس حالا که متوجه احساسش به بتا بود، میخواست برای نشون دادنش بهش تلاش کنه، و امیدوار باشه جیمین هم بهش شانس این رو بده تا خودش رو نشون بده و شاید مرد بلوندی که توی خواب و بیداری جونگکوک حضور داشت، یک روز جدای از بحث گرگهاشون ازش خوشش میومد و میتونست احساس مشترکی با جونگکوک داشته باشه.
YOU ARE READING
☾︎ When the Sun Goes Down ☽︎
Fanfiction•کاپلها: جیگوک (ورس)، نامگی، ویهوپ. • ژانر: امگاورس، رومنس، کمی انگست. • آپ: موقتاً متوقف شده. ☾︎☀︎︎ ❗Tags: Non-traditional a/b/o, Scenting, Jimin's dad is a piece of shit, Smut, Switch Jk, Switch Jm, Dom/sub Undertones, Dom Jm, Sweetheart Jk, Lon...