part 8

234 69 284
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

فردا صبح، بلاخره با اصرار ییبو راضی شد همراهش به خونشون بره و مادرش رو ببینه. الان هم کنارش توی ماشین نشسته و با استرس دست هاش رو توی هم فشار میداد.

طبق گفته ییبو چیز زیادی تا رسیدنشون نمونده بود و همین استرسش رو بیشتر میکرد.

ییبو با دیدن نگرانی ژان دستش رو به طرفش برد و روی دست های بهم قفل شده اش گذاشت. گرمای دستش با دستای سرد ژان تضاد جالبی داشت. کمی دست هاشو فشار داد.

_ چیزی برای ترس و نگرانی نیست عزیزمن......چرا یخ کردی اخه؟؟

ژان لب های خشک شدش رو باز زبون خیس کرد‌.

+ من.......من هیچوقت توی یک خونه یا....خانواده نبودم....من هیچی راجبش نمیدونم.....

ییبو کمی سرش رو به طرفش چرخوند و با دیدن چهره پر از غمش قلبش فشرده شد. یه بخشی از مغزش بازهم با فریاد سعی میکرد بهش بفهمونه این پسر به اندازه کافی توی زندگیش درد کشیده، دیگه تو ازش سو استفاده نکن.

ولی هربار ییبو با یادآوری چهره مهربون و دوست داشتنی پدرش نمیتونست بیخیال انتقامش بشه. اون مرد باید تاوان محروم کردن ییبو از پدرش رو پس میداد.

_ نگران نباش ژان مامان من خیلی زن مهربون و خونگرمیه مطمئن باش حتی بیشتر از من عاشقت میشه

ژان به سختی لبخندی زد و سعی کرد کمی خودش رو آروم کنه. شب قبلش تا دیر وقت با هان حرف زده بود و هان راضیش کرده بود که همراه ییبو بره.

کلی هم دلداریش داده بود، ولی قلب ژان بی قرار بود و هیچی نمیتونست آرومش کنه، حتی محبت های ییبو.

با صدای ییبو که بهش اطلاع میداد رسیدن سرش رو بالا آورد. با دیدن اطراف حدس میزد، منطقه سطح بالایی باشه. ژان با اشاره ییبو از ماشین پیاده شد و کوله اش رو از ییبو گرفت. اون رو روی یک شونش انداخت و بندش رو محکم توی دستش گرفت.

ییبو لبخندی بهش زد، جلو تر رفت و زنگ رو فشرد. همزمان به ژان توضیح داد.

_ قبل از اینکه راه بیوفتیم بهش خبر دادم پس منتظرمونه......اهان میدونه نسبتت با من چیه پس نگران نباش

ژان آب دهنش رو قورت داد و بعد از باز شدن در همراهش وارد خونه شد. مامان ییبو که یک خانم با قد متوسط و چهره مهربون و زیبا بود در رو براشون باز کرد و طولی نکشید که پسر دردونش رو با دلتنگی به آغوش کشید.

ژان قدمی عقب رفت و با حسرت به ییبو که توی آغوش مادرش فشرده میشد نگاه کرد. ژان هرگز تجربه آغوش مادرش رو نداشت و پدرش حتی اون رو پسر خودش نمیدونست. با حس جمع شدن اشک توی چشم هاش سرش رو پایین انداخت تا یک وقت متوجه نشن.

REVENGEWhere stories live. Discover now