لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی هافلش بک
از توی داشبورد ماشین بمب های دست سازی رو که حاضر کرده بود در اورد و توی جیب هاش گذاشت. از در ورودی شروع کرد به کار گذاری بمب های ریز و خمیری مانندی که قابل تشخیص نبود. ژان توی این اردوگاه بزرگ شده بود و به تمام نقاط کور دوربین ها اشراف داشت.
از در ورودی تا ساختمون فرماندهی هر دو متر یک بمب روی زمین خاکی بود. از ورودش به ساختمون تا در اتاق فرمانده، تمام مسیری که توی دید دوربین ها نبود بمب گذاری کرد. بمب هایی که کنترل فعال کردنشون توی جیبش بود.
پایان فلش بک
همونطور که به صدای انفجار ها گوش میداد، یک لحظه ذهنش سمت هان رفت. بعد از مردنش چه بلایی سر هان میومد؟ میتونست با مرگش کنار بیاد؟
از تنها بودنش نمیترسید چون میدونست لینو رو کنار خودش داره ولی از اهمیت خودش برای هان به خوبی خبر داشت. اگه میمرد هان میبخشیدش؟ این کارش خودخواهی نبود؟
چطور میتونست هان رو تنها بذاره وقتی میدونست چقدر بهش وابسته اس؟ کم کم ذهنش طرف ییبو رفت و باعث شد لبخند محوی روی لب هاش بشینه.
چه با هدف، چه بی هیچ هدف خاصی و از سر احساسات، ییبو زمان های خوبی رو براش ساخته بود. زمانی های که توی زندگی تاریکش مثل ستاره میدرخشید.
نفس عمیقی کشید که درد تمام وجودش رو در برگرفت. میدونست شانسی برای زنده موندن نداره ولی حداقل باید تلاشش رو میکرد نه؟
به سختی از جاش بلند شد. به طرف پنجره بزرگ اتاق رفت و با چند شلیک موفق به شکستنش شد. صدای انفجاری توی گوش هاش پیچید و تونست گرمای شعله های آتیش رو حس کنه.
میخواست بپره که صدای پدرش رو شنید.
_ ژان...پسرم...منو اینجا...تنها نذار....پسرم....
به طرف پدرش برگشت و با لبخند تلخی بهش نگاه کرد.
+ دیگه خیلی دیره
به محض پایان جمله اش، صدای انفجار و بعدش شعله های آتیش بود که تمام اتاق رو در بر گرفت.
******
هان که با حرف های لینو متوجه اتفاقی که افتاده بود، شده بود. بلاخره موفق شد خودش رو از بین دست های لینو آزاد کنه و با سرعت از اتاق بیرون بره. با دیدن ییبو، خودش رو با قدم های سریعی بهش رسوند، یقه اش رو گرفت و با خشم توی صورتش غرید.
هان: لعنت بهت عوضی...بهت گفته بودم بهش اسیب نزنی و تو چیکار کردی؟ برای دومین بار قلبش رو شکستی
_ دومین بار؟ راجب...راجب چی حرف میزنی؟
هان: تو چی از زندگی ژان توی اون پایگاه لعنتی میدونی که به خودت اجازه دادی به خاطر انتقامت ازش استفاده کنی؟ تو از کجا مطمئن بودی که مستحق همچین مجازاتیه؟ تو کی هستی که بخوای قضاوتش کنی و گناهکار بدونیش وقتی هیچی از زندگی نمیدونستی؟ تو میخواستی با استفاده از ژان به پدرش آسیب بزنی؟ فکر میکنی همچین چیزی ممکنه؟ تو چی راجب اون اردوگاه و افرادش میدونی؟ چی راجب زندگی ما میدونی؟ چی راجب ژان میدونی؟ تو نمیدونی چیکار کردی...نمیدونی چه بلایی سر ژان اوردی
YOU ARE READING
REVENGE
Action˓▾ 𝐅ICTION: #Revenge ˓▾ 𝐆ENRE: Romance - Action - Angst ˓▾ 𝐀UTHOR: #ꜱʜɪᴀ ˓▾ Couple: YiZhan - MinSung "+ بکشم؟ نه...میخوام ذره ذره...نابودت کنم....میخوام سوختن...اردوگاهی که... همه زندگیت رو....براش گذاشتی....ببینی با تموم شدنش حرف صدای انفجا...