part 11

273 70 358
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

۱۰ روز بعد

۱۰ روز توی سکوت عذاب آوری بینشون گذشت، لینو کم کم داشت دیوونه میشد چون نه حال ییبو ذره ای تغییر میکرد نه هان. هردوشون کز کرده روی تخت هاشون بودن و با التماس و خواهش و گاهی دعوای لینو چیزی میخوردن. دیگه این روزهای آخر لینو کم مونده بود خودشو از دستشون بکشه.

خودش هم شدیدا ناراحت بود ولی این حالت های هان و ییبو و تنها بودنش داشت از پا درش میورده. بلاخره بعد از ۱۰ روز هان از جاش بلند شد و باعث شد لینو با تعجب بهش نگاه کنه.

لینو: کجا میری هان؟

هان: میخوام برم هوا بخورم دنبالم نیا

لینو: ولی...

هان: همین که گفتم

این رو گفت و بی توجه به چهره نگران و ناراحت لینو بیرون رفت. از خوابگاه بیرون رفت و خودش رو به پشت ساختمون خوابگاه رسوند.

اینجا جایی بود که همیشه همراه ژان میومد. فضای کوچیکی که با تعداد کمی درخت پوشیده شده بود و آرامش عجیبی داشت. روی زمین نشست و گردنبند ژان رو که حالا گردن خودش بود توی دستش گرفت.

ذهنش خالی خالی بود و تنها چیزی که به هان نشون میداد، تصویر چهره ژان با لبخند همیشگیش بود. نمیتونست مرگش رو باور کنه، هرچقدر فکر میکرد و سعی میکرد قبول کنه نمیتونست. ژان هرگز انقدر خودخواه نبود که بدون فکر کردن به هان کاری انجام بده.

ولی همین گردنبند توی دستش، مدرکی کافی برای اثباتش بود. مدت زیادی از نشستنش نگذشته بود که صدای خش خشی رو از فاصله کمی حس کرد. با تردید از جاش بلند شد و اطراف رو نگاه کرد.

هان: کی اونجاست؟

وقتی جوابی نشنید، جلوتر رفت تا شاید ببینه کی وارد اینجا شده که هان متوجهش نشده.

******

با نگرانی طول و عرض اتاق رو طی میکرد. ییبو خسته از رژه رفتنش با صدای ضعیفی گفت:

_ لینو تمومش کن سرم گیج میره

لینو: اگه بلایی سر خودش بیاره چی؟ نگرانشم

_ برو دنبالش خب

لینو خواست بره ولی به طرف ییبو برگشت، اگه تنهاش میذاشت و این دفعه ییبو بلایی سر خودش میورد چی؟ کلافه و خسته به طرفش کرد و با زور بلندش کرد.

_ لینو...

لینو: ساکت شو...تنهات نمیذارم

ییبو حرفی نزد و بی حس دنبال لینو کشیده میشد. هردوشون به جایی که احتمال میدادن هان رفته باشه رفتن ولی قبل از دیدنش با شنیدن صدای خنده هاش هردو شوکه شدن.

REVENGEWhere stories live. Discover now