part 12 (last part)

406 77 349
                                    

لطفا قبل از خوندن ووت بدید و کامنت یادتون نره
کیوتی ها.

بریم برای پارت آخر این مینی فیک

اون که همون لحظه ای که با مرگ فاصله ای نداشت ییبو رو بخشیده بود، پس نباید این عذاب رو ادامه میداد. سعی کرد بی توجه به وضعیت داغون ییبو، لبخندی روی لب هاش بشونه و موفق هم شد.

با قدم های آرومی خودش رو بهش رسوند و مقابلش ایستاد. لینو که تنها کسی بود که از احتمال زنده بودن ژان خبر داشت، زودتر به خودش اومد، از ییبو فاصله گرفت و کنار هان ایستاد.

ییبو با بهت دستش رو بالا آورد و صورت ژان رو لمس کرد.

_ ژان

ژان دستش رو روی دستش ییبو گذاشت و لبخندش رو پر رنگ تر کرد.

_ این...این خیاله نه؟

+ اگه دوست داری اینطوری فکر کنی جلوتو نمیگیرم

_ چطور....چطور ممکنه؟ باورم نمیشه...تو...تو زنده ای؟

ژان بی حرف فاصله اش با ییبو رو به صفر رسوند، دست هاش رو دور گردنش گذاشت و بی توجه به زخمش، خودش رو توی اغوشش جا داد.

ییبو که انگار کم کم داشت زنده بودن ژان رو باور میکرد، دست هاش رو با احتیاط روی پهلوهاش گذاشت.

_ ژان...

+ خودمم ییبو...زنده ام

قبل از اینکه دست های ییبو مثل هان دور تنش بپیچه و مجبور بشه سوزنش کمرش رو تحمل کنه زمزمه کرد.

+ زنده ام... واقعیم...خیال نیستم... اگه میخوای بغلم کنی کمرمو لمس نکن

دست های ییبو که بالا رفته تا دور تنش بپیچه دوباره روی پهلوهاش برگشت. هیچی نمیتونست بگه، احساسات مختلف توی وجودش درحال فوران بود و زبونش رو بند آورده بود. هان که با لمس کمر ژان متوجه آسیب دیدگش شده بود، جلو رفت.

هان: بهتره بریم داخل...باید برامون توضیح بدی

ژان بی میل از بغل ییبو بیرون اومد و صورتش رو نوازش کرد. چشم های ییبو روی هم رفت ولی با حرکت بعدی ژان با شدت باز شد. ژان لپش رو محکم بین انگشت هاش گرفت و با لحنی تقریبا حرصی گفت:

+ به خودت میای و زنده بودنم رو باور میکنی یا چی؟

ییبو دستش رو بالا آورد و سعی کرد دست ژان رو قبل از کنده شدن لپش، جدا کنه.

_ باور کردم...قسم میخورم

ژان لبخندی زد و لپش ول کرد.

+ خوبه

این رو گفت و از مقابلش گذشت. ییبو که هنوز نتونسته بود اتفاقات و چیزهایی که دیده رو هضم کنه همونطور که دستش روی لپش بود، به هان و لینو نگاه کرد.

REVENGEWhere stories live. Discover now