*با صدا زده شدن اسمش از روی صندلیش بلند شد و به سمت در مورد نظرش رفت..بعد از زدن تقهای به در،با لبخند مضحکش واردشد و تمام سعیشو کرد تا فیک به نظر نیاد.*
+هی..مشتاق دیدار
*روی مبل تکنفره داخل اتاق نشست.بار اولش نبود که میاد اینجا ولی هنوز هم برای حرف زدن استرس داشت..داشت با انگشتاش بازی میکرد و منتظر بود تا اون سر بحث رو باز کنه.*
*زن که متوجه معذب بودنش شد،سعی کرد تا یکم جَو بینشون رو آروم کنه.*
+قهوه میخوری؟
هوسوک : آره
*از روی صندلیه پشت میزش بلند شد و سمت قهوه جوش کنار اتاقش رفت..بعد از درست کردن دو فنجون قهوه؛یکیش رو جلوی هوسوک،روی میز شیشهای -که پایه های کاراملی رنگش با پایه های مبل چرمی مشکی رنگ یکی بود- گذاشت و با فنجون قهوش پشت میز خودش برگشت.*
+خب ما شنبه قرار داشتیم..تو معمولا وقتی یه جلسه رو فراموش میکردی یا به هر دلیلی نمیومدی؛تا هفته دیگه و جلسهی دیگه بیخیال میشدی..چیشده که زنگ زدی و یه جلسهی فوری میخواستی؟
هوسوک : شنبه تولدم بود..برای همین نتونستم بیام..و..باید باهات حرف میزدم.درمورِد..درمورد...
+هوسوک..میدونی که میتونی بهم اعتماد کنی درسته؟
*یه نفس عمیق کشید..به هرحال بخاطر همین اومده بود اینجا..*
هوسوک : بهت نمیاد پورن ببینی..
+ببخشید؟!
هوسوک : منظورم اینه که..اگه پورن میدیدی احتماال میدونستی مشکلم چیه..
+توی شغلت مشکلی برات ایجاد شده؟
*دوباره نفس عمیق کشید.لعنتی.بازم ضربان قلبش نامنظم شده بود*
هوسوک : خب..هفتهی پیش..دو روز بعد از آخرین جلسمون..دوشنبه..فیلمبرداری داشتم..وقتی رفتم اونجا دیدم که..دیدم که....هوووف..
+هوسوک..
هوسوک : باشه.باشه...یونگی اونجا بود
+شماها باهم حرف هم زدین؟
هوسوک : آره..اون بحث گذشته ها رو پیش کشید و...عام..دعوامون شد..بخاطر..یه قضیهای.
+چه قضیهای؟
هوسوک : خب..عام خب..بخاطر اینکه درمورد گذشته حرف زد.
+هوسوک..ازت میخوام که راستشو بهم بگی
*یه نفس عمیق دیگه*
هوسوک : خیلخب...اون پارتنرم بود و توی فیلمنامه اسباب بازی های جنسی بود.تهیه کننده و کارگردان اصرار داشتن که من باید باتم باشم و یونگی بخاطر این قضیه خیلی رفت روی مخم برای همین منم عصبی شدم و یه مشت کوبیدم تو صورتش؛بخاطر دعوامون فیلمبرداری یه روز افتاد عقب..سه شنبه.از کارگردان خواستم تا فیلمنامه رو عوض کنه و اونم اینکارو کرد و تقریبا تمام اون اسباب بازی ها رو پاک کرد ولی هنوزم من مجبور بودم باتم باشم.
*از بس تند حرف زده بود نفسش بند اومد..نفس گرفت و منتظر به چشماش خیره شد.*
+خب..شما اون رو فیلمبرداری کردین؟
*با تکون دادن سرش تاییدش کرد.*
+بعدش چیشد؟
هوسوک : خب بعد از فیلمبرداری..من داشتم گریه میکردم..اونم..اونم بغلم کرد.
+هوسوکشی..میتونی بهم بگی اون لحظه چه حسی داشتی؟ منظورم اون لحظهایه که یونگی بغلت کرده بود
هوسوک : نمیدونم چطور بگم..میدونی..مضحکه چون برای یک دقیقه خوشحال شدم،برای یک دقیقه حالم بهتر شد،برای یک دقیقه احساس آرامش داشتم،برای یک دقیقه امیدوار شدم؛اما در یک دقیقه دوباره همه چیز رو از دست دادم.
+از اینکه تو آغوش یه نفر رفتی خوشحال شدی یا از اینکه تو آغوش "اون" رفتی؟
هوسوک : نمی..نمیدونم..چه فرقی میکنه؟
+خیلی فرق میکنه هوسوک.
هوسوک : من..من برای یه لحظه احساس کردم که خیلی دلتنگ آغوشی بودم که یه زمانی مال من بود..بازوهای قویای که دور بدن لاغر و استخونیم حلقه میشد و محکم منو به خودش میفشرد..من برای یه لحظه احساس کردم که سالهاست منتظر اون آغوشم..با اینکه خیلی وقته احساسی که بهش دارم رو فراموش کردم ولی هنوزم با فکر کردن با آغوشی که اونروز منو داخل خودش غرق کرد،وارد یه دنیایی از آرامش میشم و حس دلتنگی عمیقی به قلبم چنگ میزنه.
+..خب..میدونی..تو کتاب مردی به نام اوه،فردریک بکمن میگه "عشق از دست رفته هنوزم عشقه.فقط شکلش عوض میشه.دیگه نمیتونی لبخند عشقت رو ببینی،یا براش غذا درست کنی یا موهاش رو نوازش کنی،یا با اون برقصی..اما وقتی این حس ها ضعیف میشه،حس های دیگه قدرت مییابه...خاطرات! خاطرات شریکت میشن.تو به اون غذا میدی،بغلش میکنی،باهاش میرقصی"
هوسوک..این کاملا طبیعیه که دلتنگ کسی بشی که یه روزی دوسش داشتی.پس همیشه یادت بمونه اشکالی نداره بخاطر چیزی که فکر میکنی قبلا فراموشش کردی ناراحت بشی.
هوسوک : ولی من هنوزم بخاطر کاری که باهام کرده ازش متنفرم.
+تو هیچوقت با من راجب اون قضیه حرف نزدی.
هوسوک : من فقط..الان آمادگی گفتن اونو ندارم.
+مشکلی نیست..
هوسوک : میدونی..دلیل اصلی که اومدم اینجا اینه که میخوام تکلیفم رو با خودم روشن کنم.
+میشنوم
هوسوک : من میخوام ببینم هنوز دوسش دارم یا نه..من هنوزم دلم میخواد وقتی میبینمش صورتشو با خون یکی کنم ولی هنوزم وقتی تو چشمام زل میزنه قلبم میلرزه.
+تو هنوز ازش دلخوری ولی هنوز دوسش داری؟
هوسوک : نه..یعنی...نمیدونم...چطور میتونم کسی رو دوست داشته باشم که-....چطور میتونم دوسش داشته باشم.
+هوسوک..تو میتونی حسابی از دست کسی شاکی باشی ولی در عین حال از ته قلب دوسش داشته باشی.
هوسوک : من نمیدونم..اومدم اینجا تا کمکم کنی..مثلا روانپزشکمی.
+هوسوک من روانپزشکم.پیشگو که نیستم.فقط خودت میتونی احساسات خودت رو درک کنی..من در مورد این موضوع نمیتونم کمکی بهت بکنم
ولی اگر مشکلی دیگهای داری..من سروپا گوشم.
هوسوک : نمیدونم..الان من هیچی نمیدونم. خیلی سردرگمم.
+میخوای درمورد خاطراتت صحبت کنیم؟ خاطرات خوب منظورمه.
هوسوک : نه..
+چرا؟
هوسوک : من اینجا زیاد اومدم ولی همیشه راجب به دغدغه ها و مشکلات اون لحظم حرف زدم.هیچوقت درمورد گذشته حرف نزدم..هیچوقت جرات و تواناییش رو نداشتم.
+میتونی تلاش کنی
هوسوک : نمیتونم..حرف زدن راجب به گذشته برام مثل رفتن به یه جنگل تاریک و نمور و سرده..
+خب..ولی این موثر ترین راه برای درک کردن احساساتته
هوسوک : ولی من...گفتم که؛ نمیتونم.
+نمیتونی یا نمیخوای هوسوک؟
هوسوک :..نمی..تونم..
+چرا نمیتونی؟
هوسوک : احساس میکنم یه سری از خاطراتم رو از دست دادم..فقط خاطرات بد ازش رو یادمه..خاطرات خوبی که باهمدیگه داشتیم رو به زور به صورت یه تصویر مبهم یادمه.
+اگه بخوای میتونم کمکت کنم یه به یاد بیاری.
هوسوک : نمیخوام
+برای چی؟
هوسوک : مثل راه رفتن تو خلائه.برام فایدهای نداره که گذشتهای که فراموشش کردم رو دوباره به یاد بیارم
+فقط یبار هوسوک..فقط یبار تلاش کن..
*داشت کم کم از اومدنش به اینجا پشیمون میشد..برای چند لحظه چشماشو بست و عمیق ترین نفسی که میتونست رو کشید*
هوسوک : باشه.
+ممنون.. *لبخند زد.*
+خب..شفاف ترین خاطرهای که ازش داری چیه؟
*نیازی به فکر کردن نبود*
هوسوک : خیانتش.
+خیانت؟
هوسوک : اون به اعتمادم خیانت کرد،به احساساتم خیانت کرد،به علاقهای که به بودن کنارش داشتم خیانت کرد.
+خیلخب..ولی زمانهایی هم بوده که کنار اون خوشحال بودی مگه نه؟
هوسوک : نمیدونم..
+بزار کمکت کنم...اولین باری که برات هدیه خرید رو یادت میاد؟
هوسوک :....نه
+اولین باری که باهمدیگه بیرون رفتید؟
ه۳ : نه
+اولین باری که همدیگه رو بوسیدید؟ یادت میاد کجا بود و کِی بود؟
هوسوک : نه
+شما دوتا بهم دیگه لقبی داده بودید؟
هوسوک :..نمیدونم..یادم نمیاد..فقط یادمه اولین باری که همدیگه رو دیدیم بهم گفت باید بجای هوسوک خودمو جی معرفی کنم..غیر این..یادم نمیاد بهم دیگه لقبی داده بودیم یا نه.
+میبینی هوسوک؟..تو یادته..فقط باید یکم تلاش کنی.
هوسوک : ولی من هرچی هم فکر میکنم چیزی از اون یادم نمیاد.
+باشه..اولین باری که ناراحتت کرد چی؟ اونو یادته؟
هوسوک : آره...من با کلی ذوق و شوق داشتم از روزم و اتفاقایی که برام افتاده بود براش میگفتم ولی اون یهو زد تو پرم و بهم گفت که خیلی مزاحمم و اگر از اول میدونست انقدر پرحرفم اصلا سمتم نمیومد..و من تا چند روز بخاطر اون حرفش ناراحت بودم.
+هوسوک تو نمیخوای به یاد بیاری..تو توی ذهنت از یونگی یه شخصیت بد ساختی.برای همین مغزت دربرابر خاطرات خوبتون باهمدیگه مقاومت میکنه.
*نگاهی به ساعت قهوهای روی دیوار انداخت*
+خب مثل اینکه وقتمون تموم شده هوسوک..تا جلسهی بعدی سعی کن این خاطراتی که بهت گفتم رو به یاد بیاری..لطفا
*از روی صندلیش بلند شد*
هوسوک : ممنون..بابت همه چیز.
*به سمت در رفت و دستش رو روی دستگیره گذاشت..یک لحظه یاد پیامی افتاد که اون ناشناس شب تولدش،وقتی توی کلاب بودن براش فرستاده
بود..همونطور که دستش روی دستگیره بود به سمت خانم پارک برگشت.*
هوسوک : سنجابک
+چی؟
هوسوک : اون همیشه منو سنجابک صدا میزد
*خانم پارک لبخندی زد..*
+گفتم که..فقط یکم تلاش میخواد تا بتونی به یاد بیاری..شنبه میبینمت.
*با تکون دادن سرش تایید کرد و از اتاق اومد بیرون.*
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*کلاه هودیش رو روی سرش انداخته بود و همونطور که منتظر اون کارگردان بود؛روی میز ضرب گرفته بود..وقتی احساس کرد یکی روی صندلی مقابلش نشسته سرش رو بالا اورد و با دیدن مرد روبهروش یکم از روی صندلیش بلند شد و تعظیم نصفه نیمهای کرد.*
تهیونگ : سلام
+سلام..تو باید کیم تهیونگ باشی. درسته؟
تهیونگ : بله..شما هم آقای..
*ته جملش رو باز نگه داشت تا فامیلیه مرد رو روبهروش رو بدونه..استادش فقط اسم مستعار اون کارگردان رو بهش گفته بود.*
+کوتِسوکی.
*با شنیدن فامیلی مرد روبهروش جا خورد*
تهیونگ : شما-
+بازم اون سوال تکراری..آره من ژاپنیم..
تهیونگ : اوه..
+چیزی سفارش ندادی؟
تهیونگ : منتظر شما بودم.
.
.
*فنجون قهوش رو روی میز گذاشت.*
+خب..اقای پارک باهام صحبت کرده و گفته چقدر درسِت خوبه..
*لبخند خجالتی زد*
+ولی متسفانه من فعلا هیچ پروژه فعالای ندارم که تورو به عنوان کارآموز با خودم ببرم اونجا..ولی میتونیم هر هفته یه روز یه کلاس یک ساعته
باهمدیگه داشته باشیم تا نکات و تکنیک های کارگردانی رو بهت یاد بدم.
تهیونگ : خب راستش-
+میدونم الان احتمالا میخوای بگی "نکات و تکنیک رو توی دانشگاه هم میتونم یاد بگیرم" ولی این نکات رو اصلا تو دانشگاه یادت نمیدن..اینا
حاصل ۱۸ سال تجربهس
تهیونگ : نمیخواستم اینو بگم..میخواستم بگم..به نظرم حتی حرف زدن با شما هم مفیده و به تجربیاتم اضافه میکنه.(لبخند)
+هی هی هی..دیگه اینجوری هم نیست..راستش من با هرکسی کلاس نمیزارم..آقای پارک خیلی ازت تعریف کرده..گفته خیلی درسخون و مهربون و مخصوصا باهوشی
*لبخند خجالتی زد و سرشو انداخت پایین*
+خب همین الان درمورد روز و ساعتش صحت کنیم؟
تهیونگ : بله حتما.
+تو چه زمانایی کلاس داری؟
تهیونگ : منظم نیستن.
+هر هفته دوشنبه خوبه؟ ساعتش رو روز قبلش باهمدیگه هماهنگ میکنیم..نظرت چیه؟
تهیونگ : خیلی خوبه.
+خیلخب پس شماره من رو یاداشت کن...
_________________________________________
پارت character's .2 آپدیت شده یه نگاه بهش بندازین..
YOU ARE READING
my favorite porn star ( Yoonseok )
Fanfictionبا اسمی که کارگردان گفت تنش لرزید.. + من باید با شوگا پورن بازی کنم؟ 「 هوسوک پسری که تو بچگی یتیم شده بود و توی پرورشگاه بزرگ شده بود،اتفاقی توی کافهی محبوبش پورن استار مورد علاقشو ملاقات میکنه.اگه میدونست این ملاقات زندگیشو کاملا تغییر میده،بازم ب...