▪گذشته

104 12 4
                                    

جیمین وارد لباس فروشی شد. مثل همیشه خالی از جمعیت بود.
به فروشنده نگاهی کرد . لبخند کوتاهی زد و گفت:« خسته نباشید خانم کیم»
دختر، متقابلا با لبخند جوابش رو داد :« ممنونم. چطور میتونم کمکتون کنم؟ »
جیمین دستش رو سمت شلوار های جین چیده شده توی قفسه گرفت :« میتونم اون شلوار رو ببینم؟ »
_ البته! کدوم رنگش رو میخواید؟
_همون همیشگی!
دختر شلوار جین به رنگ آبی یخی رو روی میز مقابلش پهن کرد: « سلیقه تون قابل تحسینه اقای پارک. فکر کنم باید زودتر توی اتاق پرو امتحانش کنید »
و بعد چشمکی چاشنی حرفش کرد.
جیمین شلوار رو برداشت و سمت اتاق پرو رفت. چند ضربه ای به آیینه زد و جوری که صداش فقط توی اتاقک بپیچه گفت :« میتونی بیای بیرون »
از پشت ایینه صدای باز شدن قفل اومد و چند لحظه بعد همون ایینه به در مخفی تبدیل شد و باز شد. پسر دیگه ای با لباس های شبیه به خودش از در بیرون اومد :« چیمی؟ اب رفتی یا من قدم بلند تر شده؟ »
جیمین مشت محکمی به بازوی پسر زد :« بهتره انقدر حرف نزنی کیم تهیونگ.زودتر اون ماسک رو بکش رو کَلَت و گمشو بیرون چون خواهرت منتظرته »
تهیونگ با چشمای گرد شده جواب داد :« هی! اروم تر هیونگ...اعصاب نداریا! »
بعد ماسک تغییر چهره رو روی صورتش کشید و کاملا شبیه جیمین شد. همونطور که شلوار جین رو از دست پسر می گرفت لب زد :«واقعا سلیقه ی افتضاحی توی انتخاب شلوار داری چیمی! »
و بعد از این حرفش ، جیمین پس گردنی ای نثارش کرد :« من میرم و بهتره حواست بهم باشه. زیاد نمیتونم اونجا بمونم، خیلی خب؟ »
تهیونگ سر تکون داد و جیمین از چهارچوب در مخفی خارج شد . ثانیه ای بعد اون اتاقک یه اتاق پرو معمولی بود...
***
مین یونگی، با لباس فرم نظامی ، توی راهرو محکم قدم برمیداشت و سربازها نوبت به نوبت، برخی با حواس جمعی و بعضی با دستپاچگی، بهش احترام نظامی میگذاشتن. صدها چشم، درامیخته با حس شگفت زدگی و ترس که حاصل دیدن مین یونگی، پرقدرت ترین و مورد اعتماد ترین ژنرالِ سازمان بود ، بهش نگاه میکردند. با وجود اینکه سابقه ی زیادی نداشت و سال های کمی در سازمان امنیت و اطلاعات کار میکرد ، خیلی زود تونسته بود شانه هاش رو پر از نشان و اتاقش رو پر از لوح افتخار کنه.
پوزخند کمرنگی گوشه ی لبش نشست و به چهره ی احمق هایی که مثل یک اسطوره پرستشش میکردن نگاه کرد. اونا واقعا نمیدونستن توی فکر مین یونگی چی میگذره !
از راه رو گذشت؛ وارد اتاق کارش شد . تمام وسایلش توی جعبه های بزرگ و مقوایی، برای انتقال به اتاق جدیدش، چیده شده بودند.
صدای قدم هاش توی اتاق خالی پیچید و مقابل پنجره ایستاد . به اسمون نگاه کرد. البته اون اسمونی که بالای سرش بود یک سقف بود، یه سقف شبیه سازی شده به شکل اسمون روزهای بهاری!
بعد از جنگ جهانی سوم و بمباران اتمی، تمام جنگل ها و گیاهان، یا در اثر انفجار و یا در اثر مواد شیمیایی از بین رفتن و تعداد خیلی کمی ازشون باقی موند که اون تعداد کم هم به دست کله گنده های این جهان افتادن.
این شد که تمام کشور ها، دیواره های فولادین رو دور مرز هاشون کشیدن و مردم رو توی قفسی بزرگ زندانی کردن. برای نفس کشیدن و تامین اکسیژنشون ازشون مقدار زیادی مالیات گرفته میشد و کسی که این مالیات رو پرداخت نمیکرد، حقی جز خفگی نداشت. علاوه بر اون کسی اجازه نداشت گل و گیاه و هرچیزی که اکسیژن تولید کنه رو پرورش بده. بنابراین مشاغلی مثل کشاورزی و گل خونه داری و گل فروشی به کلی غیر مجاز اعلام شد.
اکسیژنی که حالا مصرف میکرد، مثل دوران بچگیش نبود. به خاطر وجود درصد بالای گاز اوزون چشمهاش رو می سوزوند. دولت این گاز رو وارد هوا میکرد تا بتونه طول عمر مردم رو کاهش بده و مصرف اکسیژن رو مدیریت کنه.
یونگی چشمهاش رو بست . دلش برای لمس برگ های سبز و بو کشیدن گلبرگ های رز تنگ شده بود. دلش برای کاشتن دونه ها توی خاک تنگ شده بود. دلش برای انتظار سبز شدنشون تنگ شده بود.
چشمهاش رو باز کرد و توی کابوسش بیدار شد. دلتنگی برای این احساسات و رسیدن بهشون یه رویای دیر به نظر میومد.
هرچی که بود، حتی اگه دلتنگ اون روز ها بود، کار کردنش توی جبهه دولت داشت مخالفش رو میگفت.
صدای در بلند شد و یونگی اجازه ی ورود داد
_هیونگ، باید بهت تبریک بگم ؟
جئون جونگکوک، فرمانده ی تازه کار و البته دوست قدیمیش وارد اتاق شده بود.
یونگی گفت :« هنوز یاد نگرفتی که باید به بالا دستیت احترام نظامی بزاری؟ »
جونگکوک روی مبل نشست و گفت :« من و تو که باهم این حرفا رو نداریم! »
_وقتی خلع سلاح شدی میفهمی...
جونگکوک فورا بلند شد و احترام نظامی گذاشت :« شما درست میگید ژنرال لطفا من رو عفو کنید »
یونگی لبخند کوچکی از بامزگی پسر زد :«آزادی، بگیر بشین».
_چشم ژنرال.
و بعد دوباره خودش رو روی مبل پرت کرد .
یونگی سمت جونگکوک اومد و رو به روش نشست:« خب... چی میخواستی بگی؟ »
_برات برنامه هات رو توی این هفته اوردم.
و بعد پوشه ای رو جلوش گذاشت. هنوز با کاغذ برنامه ریزی میکرد و این نشون میداد ژنرال مین هنوز به کار با ابزار دیجیتال عادت نکرده بود.
_باشه، ممنون.
_فقط...
_فقط چی؟
_حواست رو بیشتر به خودت بده هیونگ. خوب غذا بخور و خوب استراحت کن، دارن نگاهت میکنن.
بعد از اینکه متوجه شد یونگی منظورش رو گرفته ادامه داد.
_منظورم اینه که مردم زیادی دارن ازت الگو میگیرن و دوست ندارن تو رو خسته ببینن. از جمله خود من.
و بعد با یه لبخند بزرگ دندوناشو به نمایش گذاشت:« فعلا هیونگ! » و بعد از اتاق خارج شد.
یونگی از گوشه چشمش به قاب عکس روی میز نگاه کرد. از وقتی وارد اتاق شده بود متوجه شنود توی قاب شده بود چون زاویه ی عکس توی قاب تغییر کرده بود. کار اون پسر توی موش و گربه بازی حرف نداشت و اگر هر کس دیگه ای بود به هیچ وجه متوجه شنود نمیشد. اما مین یونگی فرق میکرد و به کارهای اون پسر و اشتیاقش برای رو کردن دستش عادت کرده بود .
اون پسر واقعا داشت دردسر ساز میشد.
***
جیمین از نردبان طویل پشت در مخفی بالا رفت . با کلیدش در مربع شکل بالای سرش رو باز کرد و وارد اتاق شد. اتاقی پر از گیاهای سبز و گل های رنگارنگ.
جیمین هوای اتاق رو استشمام کرد. اکسیژن تازه به ریه های خشک شده اش رسید و بهشون طراوت بخشید. فوراً لباس های مخصوصش رو پوشید و اب پاشش رو به دست گرفت.
اول از همه با همیشه بهار و پتوس شروع کرد. گلدون های اون دوتا از سقف اویزان بودن و شاخه های بلندشون تا زمین میرسید. جیمین با حوصله ی تمام ، خاکشون رو خیس کرد و دونه دونه ی برگ ها رو با ابر مخصوص تمیز کرد.
بعد سراغ گل های ارکیده و رز رفت و گلبرگ هاشون رو خیس کرد.
جیمین از تک تک گیاهایی که توی اون گلخونه بودن با تمام وجودش مراقبت میکرد. چون همه ی اونها پسر رو به گذشته میبردن. گذشته ای که حس دوباره اش تقریبا محال به نظر میرسید.
پدرش ، حدود چند روز قبل از حمله ی اتمی، کلی دانه و بذر گیاه خرید و اونها رو به پسر کوچولوش سپرد . پدرش توی روزهای اخر حرف های عجیب زیاد میزد . میگفت که قراره کل جنگل ها نابود بشن و برای همین،ادما در اینده به همین دانه ها احتیاج پیدا میکنن و جیمین باید هرطور که شده، این دانه ها رو پرورش میداد حتی اگر قانون شکنی کنه!
پسر، اون روز حرف پدرش رو جدی نگرفت اما دانه ها رو نگه داشت . بعد پدرش اون رو به پناهگاه برد و خودش هم لباس نظامی رو به تن كرد و رفت و مثل مادرش دیگه برنگشت .
بعد از بمباران اتمی تعداد زیادی از اون دانه ها بخاطر شرایط نامناسب و گازهای شیمیایی از بین رفتن اما جیمین با همون چندتا دانه کارش رو شروع کرد و بعد از مدتی، با بیشتر شدن گلدون ها، برای امنیت بیشتر یک گلخونه ی مخفی توی اتاق پرو لباس فروشیِ خواهر دوست صمیمیش تاسیس کرد.
تعداد گلدون ها کم کم زیاد شد و جیمین شروع به فروختنشون به کسایی که مشکلات تنفسی یا کهولت سن دارن کرد و سعی کرد اونها رو هم به پرورش دادن گل و گیاه تشویق کنه.
این کار جیمین بود و با وجود خطرات زیادش، پسر اون رو پذیرفته بود؛ حتی اگه قرار بود جونش رو از دست بده از کارش دست نمیکشید.
_______________

AnarchisteWhere stories live. Discover now