▪مشتریِ جوان

29 6 6
                                    

هوسوک وارد دفترش شد و از دیدن پسر توی اتاقش شوکه شد.
_ببین کی اینجاست! ژنرال مین، انتظار نداشتم اینجا ببینمت.
_باهام معامله کن.
هوسوک ابروهاش رو بالا انداخت و مقابل یونگی روی صندلی نشست :« واقعا هر لحظه داری بیشتر شوکه م میکنی! خیلی دوست دارم بدونم چه فکری کردی که داری همچین پیشنهادی بهم میدی؟ »
یونگی دست هاش رو به هم گره زد و به جلو خم شد :« تو که برای کسی مجانی کار نمیکنی! فکر کن من هم یکی از مشتریاتم ».
_چی میخوای؟
_یه هویت جعلی.
_مسئول اینجور چیزها خانم لی ئه. چرا طبقه رو اشتباه اومدی؟
_شاید چون نمیخوام کسی توی این ساختمون ازش بویی ببره.
***
جیمین وارد محل کار جدیدش شد؛ یه زیر زمین نمور ، پر از گلدان های سفالی که از توی هرکدومشون ده ها شاخه ی سبز و پر پیچ و تاب بیرون زده بودن. تعداد گلدان ها اونقدر زیاد بود که زمین تقریبا سبز به نظر میرسید.
جیمین، با دیدن تعداد زیاد و بهم ریختگیشون احساس خستگی کرد و تصمیم گرفت مرتب کردنشون رو به هفته ی بعد موکول کنه. شاید هم این بار رو روی دوش تهیونگ می انداخت! بنابراین روی صندلی کوچک گوشه ی اتاق لم داد و به برانداز کردن اون اتاق ادامه داد.
_جیمین، یه مشتری جدید داری! بهش اجازه ی ورود بده.
صدای یانگهی از توی ایرپادش پخش شد و اون رو از غرق شدن توی اون منظره ی سبز نجات داد. تقه ای به در خورد. جیمین به سمت در رفت و با زدن رمزی اجازه داد اون صدای ضبط شده ی همیشگی برای شخص پشت در پخش بشه :
«لطفا کارت شناساییتونو اسکن کنید»
مهمان جدید کارتش رو اسکن کرد و در با صدای ریزی باز شد. جیمین هم لبخندی روی لبهاش نشوند تا برای خوش امد گویی اماده باشه ...
***
مشتری دستش رو بالا گرفت و پسر سمتش رفت.
_انتخابتونو کردید قربان؟
_راستش ما منو رو نگاه کردیم اما نمیدونیم مواد کدوم غذا تازه تره. اگر میشه توی انتخاب بهمون کمک کنید.
تهیونگ نگاهی به خانمی که همراه اون مرد روی صندلی نشسته بود انداخت و گفت : « تمام موادی که ما توی تهیه غذا ازش استفاده میکنیم کاملا تازه هستن چون منوی ما با توجه به فصول و شرایط اب و هوایی تغییر میکنه. اما فکر میکنم برای شما ست کاپلی مون مناسب باشه چون تنوع نسبتا بیشتر و قیمت مناسب تری داره »
مرد نگاهی به خانمی که همراهش بود انداخت و بعد از گرفتن تاییدش غذای پیشنهادی تهیونگ رو سفارش داد. پسر هم سفارش رو ثبت کرد و بعد از تعظیم کوتاهی از اون میز دور شد.
کار به عنوان یک گارسون پاره وقت برای تهیونگ اصلا ایده ی بدی نبود. اون عاشق ارتباط گرفتن با ادم ها بود و دیدن تفاوت هاشون از انتخاب نوع غذا تا لباس هاشون و دلیل اینجا بودنشون، همگی برای تهیونگ جالب بود. این کار علاوه بر حقوق نسبتا خوبش مزایای دیگه ای هم داشت. مثلا بعد از پنج سال کار کردن توی یه همچین جایی حالا میتونست با یک نگاه کسی که با پارتنرش برای یه قرار به رستوران اومده رو با کسی که میخواد با یه دوست غذا بخوره بفهمه. یا اینکه میتونست هر روز شاهد اتفاقات تلخ و شیرینی باشه که مردم توی چند لحظه ی حضورشون توی اون رستوران رقم میزدن. شاید علت علاقه ش به کارش همین بود. زندگی اون از محدودیت های زیادی تشکیل میشد و سختی های زیادی داشت. تهیونگ خیلی وقت بود که قید غذا خوردن با خانواده و دوستهاش رو زده بود . اما با دیدن ادم هایی که برای گذروندن چنین روزهایی از زندگیشون به اونجا میومدن باعث میشد حس کنه که هنوز میتونه امیدوار باشه.
***
پسر گلدون سفالی رو از جیمین گرفت و هوای اون زیرزمین رو طولانی نفس کشید اما بعد به صرفه افتاد.
_ریه هات به اکسیژن سالم عادت نداره، هوای اینجا رو انقدر عمیق نفس نکش.
جیمین گفت و پسر در جواب ، فقط گوشه ی لبش رو بالا فرستاد. سرش رو چرخوند و به انبوه گل های چیده شده کف زمین نگاه کرد. کمی مکث کرد. دیدن دوباره اون موجودات سبز حس عجیبی بهش داده بود.
_اولین بارته که بعد از جنگ گیاها رو میبینی؟
جیمین پرسید و پسر با صدای «هوم» جوابش رو داد. جیمین همونطور که به سمت گلدون ها میرفت گفت :« فعلا فقط گل همیشه بهار داریم » و همونطور که مشغول اماده کردن همیشه بهار بود پرسید :« برای اینجا اومدن یکم زیادی جوون نیستی؟ معمولا کسایی که مشکلات ریوی دارن و سنشون بالا رفته میان اینجا »
پسر خنده ی کجی کرد و گفت :« منظورت از ادمای مسن کسایین که زندگی کردن با گیاه غیرقانونی با افتادن توی اتاق سیاه براشون فرقی نداره؟ »
جیمین ، متقابلا گوشه ی لبش رو بالا برد :« تقریبا! »
و بعد بلند شد و خاک روی پیشبندش رو تکوند. گلدون رو دست پسر داد و همزمان کارت شناساییش رو از دستش قاپید.
_پارک چه روک! مامان بابات سلیقه ی خوبی توی انتخاب اسم داشتن.
پسر کارتش رو پس گرفت :«تنها چیزیه که توش سلیقه داشتن»
و دوباره نفس عمیقی کشید. پسر مقابلش بهش خبر داد :« ریه هات به هوای اینجا عادت کردن،دیگه صرفه ت نمیگیره»
_فکر کنم این طبیعت انسانه. خودش رو با هر شرایطی سازگار میکنه.
_شاید!
جیمین اشاره ی کوچکی به گلدونش کرد :« ازش خوب مراقبت کن، خاکش رو هم مرطوب نگه دار. همیشه بهار زود تکثیر میشه پس میتونی هر وقت شاخه هاش رشد کردن ازشون قلمه بزنی. موقع رفتن حواست باشه، لباسی که خریدی رو روی جعبه گلدون بنداز تا کسی مشکوک نشه. هرچند فکر کنم این توضیحات رو تمام و کمال توی لباس فروشی بهت دادن نه؟ »
پسر خندید :«اره، جوری که اصلا لازم نیست نگران باشی! »
جیمین لبخندی زد. پسر مقابلش کمی مکث کرد. انگار از حرفی که میخواست بزنه مطمئن نبود. بنابراین جیمین پیشقدم شد:
_چیزی میخوای بگی چه روک؟
_فقط در مورد یکی از فروشنده هاست. برام سوال شده بود کجاست چون امروز توی لباسفروشی ندیدمش. اسمش کیم یانگهیه.
_یانگهی رو میشناسی؟
_اره، تقریبا... از دوره ی دبیرستان.
_پس فکر کنم انگیزه ت رو برای اینجا اومدن پیدا کردم اقای جوان!
جیمین شیطنت وار گفت و پسر کمی خندید اما همچنان، مصمم برای گرفتن جوابش به چشم های جیمین خیره بود.
_راستش رو بخوای، تنها کسی که میدونه یانگهی کجاست خودشه.
همونطور بود که پسر پیشبینی میکرد!
_پس...مثل اینکه اون هنوز هم یه دختر مرموزه!
جیمین با لبخند سری تکون داد. پسر پاکت گلدون رو توی دستهاش جابه جا کرد و گفت:«ممنون بابت گیاه، ازش مراقبت میکنم»
_حتما همینکارو بکن چه روک.
***
رو به روی آیینه ی اتاقش نشسته بود و دست پسر دوم درحال پاک کردن گریم سنگین روی صورتش بود.
_هیونگ واقعا باورم نمیشه همچین کاری کردی. برای یک درصد فکر کن یانگهی اونجا بود.
یونگی کمی روی صندلی جا به جا شد :«احتیاجی نیست انقدر غر بزنی. من با پای خودم نمیرم توی دهن شیر»
جونگکوک دستمال مرطوب رو توی سطل زباله پرت کرد و یکی دیگه برداشت.
_حقیقتا امیدوار بودم به عنوان ژنرال ارشد که کلی زیر دست داره، به میکاپ و تغییر چهره ای که برات دادم اعتماد نکنی و نیروی پشتیبان با خودت به اون گلخونه ببری.
_اگه به کسی انقدر اعتماد داشتم خودم نمیرفتم ببینم فروشنده کیه.
کوک هوفی کشید و پرسید:
_حالا کی بود؟
_پارک جیمین. یه پسر جوون حدودا بیست و پنج ساله.
_ازش اطلاعات میخوای؟
_نه، میخوام یه راز نگهش دارم، فعلا برای فاش شدنش زوده!

AnarchisteWhere stories live. Discover now