▪مراسم یادبود

27 8 2
                                    

_میخوام به مامان و بابا سر بزنم. باهام میای؟
جیمین به تهیونگ گفت. درحالی که داشت کت مشکی رنگش رو میپوشید.
این یک مراسم سالانه بود. توی چنین روزی بود که بمب گذاریِ کره ی جنوبی اتفاق افتاد و دنیاشون برای همیشه تغییر کرد. با انفجار بمب اتمی، کشتار عظیمی اتفاق افتاده بود و کشور کره به طور ناگهانی، یک_سوم مردمش رو از دست داده بود. بخاطر همین هر سال، مردم برای بزرگداشت و ادای احترام به از دست رفته ها به مزار خانواده شون میرفتن. هرچند که بسیاری از اون مزارها توخالی بود. جسد تعداد زیادی از مردم تبدیل به خاکستر شده بود و خیلی از خانواده ها کم کم با برنگشتن اون فرد ،از زنده بودنش ناامید شده بودند و مزار هاشون رو بنا کردند.
جیمین هم یکی از اون خانواده ها بود. چهارده سال بیشتر نداشت که پدرش با لفظ «فرمانده ی نظامی» ترکش کرد. پسر برای دیدار دوباره لحظه شماری میکرد اما هرچقدر میگذشت، این حقیقت که قراره با این انتظار کل زندگیش رو بگذرونه، محکم تر به افکارش سیلی میزد. چیزی که جیمینِ چهارده ساله ازش میترسید دوباره تکرار شده بود. درست چندسال قبل تر، این شرایط رو با مادرش تجربه کرده بود. مادرش به عنوان پرستار وارد جبهه شده بود و بعد از رفتن همراه گروهی نظامی برای انجام ماموریت، خبری ازش نشده بود. بعد از مدتی از صحبت های پدرش با دیگران فهمید که اسیر شده. از اون موقع جهنمش شروع شد .  پسر نمیخواست بپذیره که دیدار دوباره ای وجود نداره. اینکه دیگه نمیتونن با هم مثل یک خانواده دور میز بنشینن. گاهی از شادی هاشون بگن و گاهی خستگی روزِ سختشون رو در کنن. بعضی وقت ها، جیمین فکر میکرد و ترجیح میداد به جای این انتظار کشیدن، جسد مادرش رو ببینه، گریه کنه و بعد اروم اروم این غم رو از زندگیش پاک کنه. اما هر روزش با احتمال اینکه «مادرم ممکنه زنده باشه» میگذشت. هیچ کس نمیتونست پیش بینی کنه؛ بعد از هر طلوع خورشید ممکن بود که انتظارشون با دیدن دوباره ش تموم بشه ، یا این انتظار تا طلوع بعدی خورشید ادامه داشته باشه.
در هر صورت؛ برای جیمین این چیزی بود که گذشته بود. جیمین اونها رو زنده زنده توی قلبش دفن کرده بود. پسر با گذشت این سالها فهمید که زنده بودن یا نبودن خانواده ش چیزی نیست که باید نگرانش باشه. اونها ترکش کرده بودن و جیمین هم باید حضورشون رو فراموش میکرد. زنده یا مرده، چه تفاوتی داشت؟ در هر صورت اونها پاشون رو از زندگی پسرشون با انتخاب جبهه ی جنگ بیرون کشیده بودن. پس جیمین هم باید توی زندگیش اونها رو مرده فرض میکرد.
موهاش رو جلوی ایینه مرتب تر کرد.
_خودت تنهایی برو، اومدن من خطرناکه. احتمالا خانواده م اونجان.
صدای تهیونگ توی خونه پیچید و جیمین سری به معنای فهمیدن تکون داد . با خودش فکر کرد ، که چقدر زندگیشون مضحک و ابلهانه ست. برای تهیونگ هم خانواده ای وجود نداشت. دوست صمیمیش درست مثل خودش اونها رو در گذشته ش دفن کرده بود و دیگه نمیخواست ببینتشون .
از خانه خارج شد و اتومبیلی اجاره کرد تا اون رو به مقصد ببره و بعد یک بطری مشروب خرید تا به جای گل داوودی سر مزار خانواده ش بزاره.
***
امسال هم مثل سالهای قبل، جانگ هوسوک، جوان ترین ژنرال سازمان مسئولیت برگزاری مراسم یادبود رو بر عهده گرفته بود.
شاید بین کارهای سازمان، این مراسم بود که کمی هوسوکِ جوانتر رو از درونش بیرون میکشید. بیست ساله بود که توی ازمون ورودی پذیرفته شد. هوسوک، سرباز کنجکاو و سخت کوشی بود و همین خصلت ها باعث شده بود که فرمانده لی از استعداد هاش باخبر بشه و پله های پیشرفتش رو بچینه. اون هر چیزی که برای یک سرباز لازم بود رو داشت، البته تا قبل از شلیک اتمی!
پسر به گذشته فکر کرد. میدونست که جز یک خائن خودخواه چیز دیگه ای نبوده. نزدیک شلیک اتمی بود که پسر با کمی سرک کشیدن متوجهش شد. متوجه بمب های عظیم الجثه ای که قرار بود روی سر مردم خراب بشن و رئیس لی کاری براش نمیکرد. شهر های هدف تخلیه نشده بودند و احساس خطر داشت جون سرباز رو به لب میرسوند. احساس خطر از اینکه هدف رئیس لی، قبول کردن این قتل عام باشه. این اطلاعات محرمانه به دست پسر رسیده بود و هوسوک با این سرکشی، میدونست که سرش میره زیر آب و تا شلیک اتمی دوام نمیاره. بنابراین جبهه ش رو عوض کرد و اطلاعات بدرد بخوری رو فروخت. میدونست که رئیس لی و کسایی که طرفش بودند به زودی سقوط میکنند. پس ترجیح داد که با فروختن اطلاعات، جایگاه خوبی رو پیش رئیس جدیدش کسب کنه. دقیقا کاری که دوست احمقش، مین یونگی، انجام نداد. هرچند که در نهایت اون پسر مجبور شد به سازمان برگرده.
نفسش رو بیرون داد و بعد نظاره گر سربازهایی شد که مقدمات مراسم رو اماده میکردند و تلاش داشتند تا کمی از هولناک بودن اون بیابان وسیع کم کنند.
***
رئیس یون ، مغرور، مقابل جمعیت ایستاد و شروع کرد :« امروز ، نهمین سالگرد روح هایی ست که در لحظه ای ناگهانی، با این دنیا خداحافظی کردند. با تلخکامی تمام، درست است که مرگ یک حقیقت غیرقابل انکار است؛ اما شدت محبت نزدیکان باعث میشد لحظه ای به ذهن خطور نکند که سهل انگاری و بی توجهی دولت، چنین عزای عظیمی برپا کند. اما حالا، برای دولت کنونی، مرگ در این میدان جنگ که به وسعت یک کشور است بسیار با ارزش تر از مرگ در مهلکه است و برای بزرگداشت کسانی که با جانِ در کف دست خود و بدون گلوله ها جنگیدند، احترامی ویژه گذاشته میشود تا شاید بدرقه ی مناسبی برای آنان باشد. برای دولت ، چه بازماندگان و چه دست رفتگان، همواره از ارزش والایی برخوردار هستند و ما همیشه برای خدمت گذاری به انها اماده خواهیم بود.»
و بعد با پایین امدن از صحنه ی سخنرانی دستور شروع مراسم رو صادر کرد.
سرباز ها رژه ی نظامی رو شروع کردند و دیگر نظامی ها با گذاشتن احترام ویژه اونها رو همراهی کردند. بعد هر کس در کنار تکه سنگ هایی که عمود بر زمین نشانه ی یادبود خانواده شون بودند ،ایستادند . جیمین نگاهی به دو اسم حکاکی شده روی سنگ انداخت. با حس اینکه کسی زیر اون خاک نخوابیده، ته دلش خالی شد. فکرش مدام به سمت لحظه ی شلیک اتمی کشیده میشد. یعنی پدرش خیلی درد کشیده بود؟ مادرش چطور؟ توی اون لحظه زنده بود یا قبل از اون،زیر دست و پای دشمن جون داده بود؟ چشمهاش سوخت و قلبش فشرده شد. فکر اینکه توی اون لحظه چه بلایی سر خانواده ش اومده دیوانه ش میکرد. دوست داشت بهش فکر نکنه و همونطور که به خودش قول داده بود فراموششون کنه، اما ذهنش مخالفش رو میگفت و دوست داشت به قلبش چنگ بزنه . سرش کمی گیج رفت و چشمهاش رو وادار به بسته شدن کرد . ایستادن روی پاهاش خیلی سخت بود. بطری مشروب کم کم بین دستهاش شل شد و سر خورد اما قبل از اینکه به زمین بیفته توسط کسی گرفته شد. چشمهاش رو باز کرد. تار میدید اما سراستین های اون شخص، طرح مشابهی با لباس نظامی ها داشت. سرش رو بالا نیاورد. نمیخواست کسی ببینه که بعد از نه سال هنوز برای خانواده ش اینطور غمگینه. پسر نظامی هم چیزی بهش نگفت. مشروب رو مجدد توی دست های پسر جا داد و کنار پسر، مقابل سنگ مزار متعلق به خانواده ی خودش ایستاد .
_اگه میخوای به همه ثابت کنی چقدر قوی هستی،مراسم رو درست انجام بده...
با لحن بی رحمانه ای لب زد و دستش، لیوان کوچکی مشروب روی سنگ پاشید. جیمین هم تقلید کرد. مشروب رو در لیوان کوچکی ریخت و به روی سنگ مقابلش ریخت .انقدر این کار رو تکرار کرد تا بطری مشروبش خالی شد.
_____________
سلام...
این قسمت چطور بود؟ نمیدونم چطور به تصویر کشیدمش و شما چه احساسی داشتید، اما خودم وقتی به اتفاق افتادن همچین چیزی و احساسات جیمین فکر میکنم میبینم واقعا نمیتونم چنین شرایطی رو تحمل کنم.
و یه چیز جالب که شاید باورتون نشه اما متن سخنرانی رئیس یون الهام گرفته از متن سخنرانی موسوی مطلق برای مراسم ایت الله یعقوبی بود 😂

AnarchisteWo Geschichten leben. Entdecke jetzt