▪معامله

20 5 7
                                    

_شنیدم دیروز مشتری جدید اومده.
یانگهی درحالی که مشغول پوشیدن لباس فرم مغازه بود به دختر پشت پیشخوان گفت.
_اره، دیروز جات خالی بود. جیمین میگه پسره سراغت رو میگرفته!
یانگهی ابروهاشو بالا انداخت :« کی بود حالا؟ »
دختر جوابش رو داد :« یه پسر بیست و پنج ساله به اسم پارک چه روک. اطلاعاتشو از توی سیستم ببین. جیمین میگفت پسره میگه همکلاسی دوران دبیرستانش بودی. کسی چمیدونه... شاید قسمت شد و رفتی قاطی مرغا ! »
یانگهی همونطور که سعی میکرد با مانیتور رو به روش وارد سیستم بشه به حرف دختر خندید.
_واقعا ادم خوشبینی هستی سوهی؛ به نظرت کسی میتونه باهام کنار بیاد؟
دختر در جواب شونه هاش رو بالا انداخت و بعد با دستمال پارچه ای مشغول تمیز کردن آیینه های مغازه شد.
_تونستم!
یانگهی بعد از وارد شدن به سیستم، باصدای ارومی گفت و مشخصات پسر رو چک کرد. چهره ش براش اصلا آشنا نبود. البته اون به جز دو_سه نفری که روشون کراش داشت از دوران دبیرستانش چیزی به یاد نمی اورد. پسر یک سال ازش بزرگتر بود و دختر با خودش فکر کرد احتمالا چون اون سونبه ش بوده، زیاد باهم صمیمی نبودن و بخاطر همینه که اون رو یادش نمیاد. به هر حال، با توجه به چیزی که توی مانیتور میدید به این نتیجه رسید که پسر از لحاظ ظاهری با تمام معیار هاش میخونه.
_حیف که الان وقت ندارم، ولی یه روزی میام سراغت پارک چه روک!
***
در اتاقش زده شد و پس مدتی سربازی وارد شد و بعد از احترام نظامی با نگاهش از هوسوک برای حرف زدن اجازه خواست.
_چیزی دستگیرت شد؟
البته که چیزی دستگیر اون سرباز شده بود، وگرنه جرعت پا گذاشتن توی اتاق ژنرال جانگ رو نداشت.
_بله قربان.
و بعد رَم حاوی اطلاعات رو روی میز هوسوک قرار داد و صبر کرد تا رئیسش اون رو به مانیتور مقابلش وصل کنه.
_اقای مین به یک لباس فروشی رفتن که بعد از بررسی، مشکوک به حمل اشیا ٕ غیرقانونی هستن.
هوسوک تصاویری که روی مانیتورش نمایش داده میشدن رو ورق زد و پرسید :« چرا؟ »
_فروشنده ی این مغازه کیم یانگهیه.
ابروهای هوسوک بالا پرید :« دختر ژنرال کیم؟ »
_بله.
پسر به صندلی ش تکیه داد و دست هاش رو جلوی سینه ش گره کرد :« و چی باعث شد تو فکر کنی که اون داره چنین جرمی مرتکب میشه؟ »
_هر چند وقت یک بار مشتری های ثابتی وارد اتاق پرو میشن و بعد از مدت طولانی از اونجا خارج میشن. اونها مبلغی رو در ازای لباس ها پرداخت میکنن که تفاوت فاحشی با مبلغ حقیقی لباس هایی که خریداری میشه داره. حدس میزنم که اشیا ٕ غیر قانونی توی اتاق پرو همین مغازه نگهداری میشن.
_ژنرال مین هم جز ٕ پرداخت کننده ها هستن؟
هوسوک سوالی رو پرسید که جوابش براش روشن بود.
_بله قربان؛ علاوه بر اون، این لباس فروشی هر شش ماه یک بار موقعیت جغرافیایی خودش رو عوض میکنه. لازمه که دوربین های مداربسته رو چک کنیم ؟
_حتی اگر چک کنیم هم به نتیجه ای نمیرسیم. زاویه ی دوربین ها جوری تنظیم شده تا توجه از روی اتاق پرو برداشته بشه.
و بعد از روی صندلی بلند شد و گره ی دستهاش رو باز کرد :« فعلا مثل یک راز پیش خودت نگهش دار. میتونی؟ »
سرباز به چشم های ژنرالش خیره شد و کاملا نسبت به جدیت این موضوع و تهدید خوابیده پشت پرسش پسر اگاه شد :« البته قربان »
_خوبه، پس میتونی بری.
***
هوسوک در اتاق رو زد و بعد وارد شد :« دلم برات تنگ شده بود ژنرال مین! »
_فکر نمیکنم اومدنت برای رفع دلتنگی باشه.
هوسوک بشکنی زد :« دقیقا! » و بعد خودش رو روی یکی از صندلی های اتاق رها کرد.
_ما یه معامله کردیم، من برات هویت جعلی ساختم. اما تو هنوز بهم بدهکاری.
+دقیقا چی میخوای؟
_جواب چندتا سوال رو بده.
یونگی مقابل هوسوک نشست و گفت :« بپرس»
هوسوک ارنجش رو روی زانوهاش گذاشت و به طرف یونگی خم شد :« از کجا پیداش کردی؟ »
_کی رو؟
_پارک جیمین!
همه چیز سریعتر از چیزی که یونگی برنامه ریزی کرده بود پیش رفته بود. پسر میدونست که با گذاشتن پاش توی اون لباس فروشی پای هوسوک رو هم به این قضایا باز میکنه. چون اون پسر کسی نیست که چشم هاش رو روی علت درخواست جعل هویت یک ژنرال تازه کار ببنده. اما فکر میکرد زمانی که هوسوک به اتاقش میاد ازش درمورد اینکه چطور کیم یانگهی رو پیدا کنه سوال بپرسه، نه درباره ی پارک جیمین!
لحظه ای که هوسوک ازش درباره ی اون پسر پرسید اولین سوالی که توی ذهنش نقش بست «اون لعنتی چطور درباره ی فروشنده ی اصلی فهمیده؟ » بود. بنابراین پرسید :«ادم هاتو فرستادی اونجا؟ »
یونگی از هوسوک پرسید و پسر در جواب خندید.
_شاید باورت نشه یونگی ولی من سوابق تمام مشتری های ثابت اون لباس فروشی رو بررسی کردم تا اون پسر رو پیدا کردم. فقط برای اینکه تو توی دردسر نیوفتی!
یونگی جدا باید از هوسوک ممنون میبود. رئیس یون قطعا داشت رفتار های هوسوک رو کنترل میکرد و اگر پسر ادمهاش رو میفرستاد توی اون لباس فروشی، همشون به علت انجام ماموریت فاقد تائیدیه محکوم به فنا بودن. البته نمیشد حس کنجکاوی و عطش ژنرال جانگ برای رو کردن دست یونگی رو نادیده گرفت.
_میخوای چی بدونی؟
یونگی گفت و پسر مقابلش با ناراحتی ساختگی ای گفت :« هی، من بهت اینهمه لطف کردم! معلومه که میخوام ههمه ش رو بدونم » و بعد کمی سرش رو کج کرد :« اول بهم بگو، چجوری اون لباس فروشی رو پیدا کردی؟ »
_از طریق خانم چو. باهم یه معامله کردیم.
________________
فکر کنم این کوتاه ترین پارتیه که تا حالا نوشتم 😅😓
ووت یادتون نره✩

AnarchisteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora