▪دیدار اول

51 10 3
                                    


در اسانسور به ارامی باز شد و صدای ضبط شده در اتاقک پیچید :« طبقه ی آخر»
یونگی از اتاقک متحرک خارج شد و وارد فضای سفید رنگ مقابلش شد. نیرو های نظامی با چهره های خنثی و لباس های تماما سیاه مثل لکه های کثیفی روی سرامیک های براق قدم برمی داشتند و پرونده های مختلف رو حمل میکردند.
یونگی ادم شجاعی بود،اما فکر نزدیک بودن به جنایتکار های طبقه ی اول باعث میشد قدم هاش لرزش ریزی بگیرن.
یکی از همون لکه های کثیف سمتش اومد و بعد از احترام نظامی کوتاهی گفت :« میتونم راهنماییتون کنم؟ »
یونگی به ارامی سری تکون داد و پشت سر سرباز راه افتاد . همراهش وارد اسانسور شد و طبقه ی یک رو فشار داد. کمی عجیب بود ولی توی طبقه ی اخر شماره های اسانسور برعکس چیده شده بودن و هر چه طبقات بالاتر میرفتن اعداد کوچکتر میشدن. به گونه ای شمارش معکوسی بود که فاصله ی زمانی تو رو با بالاترین مقام این ساختمان اندازه میگرفت.
شماره ی یک در اتاقک خودنمایی کرد و بعد در اسانسور باز شد.
یونگی حالا وارد فضای دیگه ای شده بود. فضایی با دیواره های سیاه رنگ و بوی شدید و تهوع اور جنایت!
***
«سلام پسرم! »
پیرمرد جدیدی وارد گلخونه مخفی شد. جیمین از جا به جا کردن گلدان ها دست کشید.
« سلام؛ خوش امدید. میتونم کمکتون کنم؟ »
پیرمرد روی صندلی چوبی ای نشست :« راستش، من اولین بارمه که میام اینجا»
جیمین با لبخند پررنگی گفت :« پس شما بودید که دیروز باهاتون تماس گرفتیم؟ از دیدنتون خوشحالم »
و بعد با پیرمرد دست داد.
_تو خیلی خوش برخوردی پسرم. برام سوال شده بود که امنیت اینجا رو چه کسی تامین میکنه که هنوز لو نرفتید! پس تو اینجا رو اداره میکنی
_اگاه شدن از هویت رییس کار ساده ای نیست پدربزرگ! میتونم بپرسم دقیقا برای چه کاری اومدید اینجا؟
پیرمرد لبخند کوتاهی زد :« اون سرباز درست میگفت، تو خیلی باهوش تر از اون چیزی هستی که فکر میکردم »
کاغذی رو از توی جیبش در اورد و به دست جیمین داد :« فکر کنم خودت بهتر میدونی که باید چیکار کنی!»
جیمین به کاغذ توی دستش نگاه کرد. ادرس مغازه ای توی حاشیه شهر سئول بود. پس مکان بعدیشون اونجا بود...
***
یونگی بعد از چند ضربه به در ، وارد شد.
_مین یونگی؛ درسته؟
مردِ مسن، بعد از دیدن پسر از پشت میز پرسید و یونگی بعد از احترام نظامی تائید کرد.
_بله قربان.
مرد با علامت کوچکی دستور داد که در رو ببندند.
_ میتونی بشینی...
یونگی جلو رفت و روی یکی از صندلی های مقابل میز نشست. نگاه کوتاهی به اطرافش انداخت.
متعجب کننده بود! قفسه های کتاب، میز و صندلی ها، همه از جنس چوب بودند. اون هم در حالی که داشتن وسایل چوبی توی این دوره و زمانه، به نوعی غیر ممکن بود.
_توی سن سی و پنج سالگی به این جایگاه رسیدی، برام عجیب بود.
مرد گفت و در باز شد. یکی از خدمتکار ها با سینی چای وارد شد و فنجون ها رو روی میز چید. مرد صبر کرد تا خدمتکار از اتاق خارج بشه و بعد ادامه داد :« من هم مثل تو وقتی توی این سن بودم ، با اقای لی، رئیس سازمان اطلاعات و امنیت ملاقات کردم»
جرعه ای از چایش نوشید.
_ اقای لی درست مثل من سالخورده به نظر میرسید؛ درسته ژنرال مین؟
یونگی با خشکی پاسخ داد :« شما از ایشون جوانتر به نظر میاید »
روی لب های مرد نیشخند عمیقی شکل گرفت :« درست میگی، اقای لی به سلامتی خودش اهمیت چندانی نمیداد»
کمی بیشتر به صندلیش تکیه کرد و ادامه داد :« توی همون ملاقات اول فهمیدم که اقای لی، فقط یک احمقه. انسان های احمق هدف هایی که سخت به سرانجام میرسن رو غیر ممکن میدونن. بنابراین نسبت بهشون بی اهمیت میشن و در نهایت، اون اهداف غیرممکن به سادگی ممکن میشن. فکر کنم خودت بدونی که دلیل اصلی پیروزی ما در جنگ جهانی سوم چی بود...»
چشمهای مرد به چشم های یونگی خیره شد . جوری که انگار میخواست حقیقتی رو رسوا کنه.
بعد از تایید یونگی که به حرکت سر مختصری ختم میشد، با همون حالت موشکافانه لب زد :« اما من احمق نیستم ژنرال ! »
مرد، کاملا ناگهانی گفت و باعث شد ابروهای یونگی بالا بپرن. دونستن اینکه اقای یون از قصدِ پسر برای نزدیک شدن به سیستم امنیتی اگاه شده بود، کار سختی نبود. اون مرد نه تنها احمق نبود بلکه تیز تر از انتظارات یونگی رفتار میکرد.
پسر نگاهش رو به مرد دوخت و اطمینان داد:
_قطعا همینطوره ، مطمئن باشید اهداف من در راستای خواسته های شما شکل میگیره قربان.
_امیدوارم خلافش بهم ثابت نشه مین یونگی. سرباز ها جایی که باید این اهداف رو عملی کنی بهت نشون میدن.
پسر بلند شد و احترام نظامی ای برای خداحافظی گذاشت و از اتاق خارج شد. توی همون دیدار اول متوجهش شد. اینکه اون مرد کسی نیست که بخواد اعتمادش رو جلب کنه.
_____________
ستاره کوچولو ی این پایین رو رنگی کنید 🌟

AnarchisteOnde histórias criam vida. Descubra agora