▪دیدار دوباره

28 5 2
                                    

بعد از رسیدن به خانه، خودش رو روی مبل پرت کرد و چشمهاش رو بست. بعد از انجام مراسم یادبود، توده ی غمی راه گلوش رو بسته بود و نمیگذاشت درست نفس بکشه. ساعدش رو روی چشمهاش گذاشت و ارزوی چند دقیقه سکوت کرد. لبهای لرزیده ش رو باز کرد تا هوا به ریه هاش بفرسته. با صدای باز شدن در ورودی، ارزوش شکسته شد. خودش رو جمع و جور کرد و دستی به زیر چشمش کشید.
_اومدی تِه؟
_هوم
سرِ پسر پایین بود. با یک دستش کوله ش رو نگه داشته بود و دست دیگه ش رو روی موهای اشفته ش میکشید تا چشمهاش رو بهتر بپوشونه. جیمین شرایط پسر و لب های خمیده از غمش رو از نگاه گذروند. به نظر میومد که روز سختی رو به شب رسونده باشه. گفت :« امروز نمیخواد بری گلخونه؛ من به جات میرم » .
تهیونگ همونطور که سرش پایین بود لب زد :« بیا امروز خونه بمونیم».
جیمین پیشنهاد غیرمنتظره ی تهیونگ رو شنید.
_اگه خسته ای میتونم به جات برم، مشکلی نیست تهیونگ...
_بیا امروز خونه بمونیم جیمین، لطفا!
تهیونگ دوباره جمله ی اولش رو با خواهش تکرار کرد. جیمین سری تکون داد و چیزی نگفت و سعی کرد شرایط دوست صمیمیش رو درک کنه.
بطری های سوجو مقابلش روی میز شیشه ای قرار گرفتن. البته به همراه چند ورق سیب زمینیِ خشک شده. برای تهیونگِ امروز ، کمی مست شدن لازم بود تا به کسی که جیمین میشناخت برگرده. پسر کوچکتر مقابلش نشست . اولین بطری رو باز کرد . کمی ازش سر کشید و بعد لبهای نم زده از سوجوش رو مزه کرد و ناگهانی گفت :
_بیا تمومش کنیم جیمین.
***
ایرپاد رو توی گوشش گذاشت.
_کاری که ازت خواستم رو انجام دادی یونگی؟
صدای زن توی گوش پسر پیچید. جواب داد :« کمی زمان میبره، صبور باشید »
خانم چو نیشخند بی صدایی زد که به گوش یونگی رسید. زن گفت :« توی این موقعیت این خصلت رو ازم نخواه! ».
پسر ریه هاش رو پر و خالی کرد و به حرف اومد :« با پارک جیمین ملاقات کردم».
_خب؟
_حدستون درباره ی گلخونه درست بود.
کلافگی زن رو بخاطر نگرفتن جوابش احساس کرد. بنابراین سوال واضح تری به گوشش رسید:
_کی پسرم رو بهم برمیگردونی؟
یونگی چند دقیقه ای چشمهاش رو بست تا افسار احساسات انسان دوستانه ش رو بدست بگیره و با خانم چو درست برخورد کنه.
_بیشتر از اون چیزی که انتظار دارید طول میکشه.
تماس قطع شد. خانم چو لحظه به لحظه عجول تر میشد . پسری که توی دفترش نشسته بود، لنگه ی دیگه ی ایرپاد رو از گوشش در اورد و به دست یونگی سپرد :« خانم چو خیلی داره تند میره».
_عادی نیست جانگ هوسوک، هیچکدوم اینها عادی نیست.
یونگی مقابل پنجره ایستاد و ادامه داد :« تصمیمش ناگهانی و بی رحمانه ست. خانم چو به این راحتی مرگ یه نفرو نمیخواد »
هوسوک سری براش تکون داد و به زمین زیر پاهاش خیره شد :« کیم یانگهی انقدر مواظب هست که نذاره اطلاعاتی لو بره. کنجکاوم بدونم قضیه از کجا درز کرده ».
یونگی نگاهش رو به هوسوک داد :« یه خبری هست. یه چیزی که حتی تو هم ازش بی خبری جانگ هوسوک! ».
***
_مادرتون اخیرا چندین بار با شخصی از دستگاه دولت تماس گرفتن.
_منظورت چیه؟
یانگهی از پسر مقابلش پرسید. استخدامش کرده بود تا از مادرش محافظت کنه و حالا داشت چه اتفاقی می افتاد؟
_تهدید شده؟
_در نگاه اول اینطور بود. اما فکر نمیکنم در حقیقت هم همینطور باشه.
دختر چشم هاش رو ریز کرد. منظورش چی بود؟
_با کی تماس گرفته؟ برام پیداش کن.
_متاسفم.این کار رو انجام دادم، اما تماس هاشون به شدت محافظت شده ست. فکر میکنم خانم نمیخواد شما چیزی متوجه بشید.
یانگهی ابروهاش رو گره کرد.
_گفتم برام پیداش کن! وظیفه ت رو درست انجام بده؛ وگرنه چاره ای جز برملا کردن رازمون نخواهم داشت.
***
_چی داری میگی تهیونگ؟
چشمهای تهیونگ لرزید و به یاد اورد. چند ساعت پیش رو که رفت تا دیدارِ دوری با مادرش داشته باشه. اولین بار بود این کار رو میکرد. دلتنگش شده بود و توی چنین روزی، احساس میکرد نمیتونه این غم رو تحمل کنه. از دیوارِ کوتاه و آجریِ حومه ی شهر سرک کشید و مادرش رو که مشغول غذا دادن به گربه ی خیابونی بود، دید. هرچند صورتش رو نمیدید اما صاحب موهای خاکستری رو همیشه میشناخت؛ و همینطور گربه ی هم رنگ اون موها رو . از خودش پرسید :«اون فسقلی هنوز هم میاد اینجا؟ » و لبخندی روی لبش اومد. «توی این موقعیت این خصلت رو ازم نخواه! » مادرش گفت و تهیونگ رو کمی شوکه کرد. داشت با کسی حرف میزد؟ سرش رو کمی پایین تر اورد. «خب؟ » مادرش گفت و دست هاش دور ظرف غذای "آقای خاکستری" محکم تر شدند. «پسرم رو کی بهم برمیگردونی؟ » صدای مادر از دلهره لرزید . درست مثل قلب تهیونگ. شوکه شده بود. منظورش از پسرش کی بود؟ میخواست کی رو پیدا کنه؟ چشم هاش دودو زدند و پاهاش ناخواسته از خونه ی قدیمیش دور شدند. مادرش داشت دنبال کی میگشت؟ پسرش؟ تهیونگ سال ها بود که مرده بود. باید برای خانواده ش مرده میبود. باید فراموش میشد. اما مادرش چرا تنها پسرش رو فراموش نکرده بود؟ چشمهاش جوشید اما اشکی نریخت. خوشحال یا ناراحت نبود. عصبانی هم نبود. فقط دلخور بود، چرا کسی که باید فراموشش میکرد هنوز داره دنبالش میگرده؟ اتش سوالاتش که فروکش کرد ، فقط ارزو کرد که کسی اون رو در اطراف خونه ندیده باشه و ماجرای جدیدی درست نکنه.
پاهاش اون رو به اولین منطقه ی اشنا رسوندند. مغازه ای که همیشه ازش سوجو میخرید. وارد شد و سمت یخچال رفت . سوجو ها رو دونه دونه توی سبد گذاشت. دوباره افکار به مغزش هجوم اوردند. به خودش که اومد نمیدونست که چند وقته رو به روی یخچال ایستاده. فقط سوجو ها رو حساب کرد و به خونه برگشت. ذهنش گذر زمان رو درک نمیکرد و فقط فکر میکرد. به مادرش، به یانگهی، به خونه، به گل ها، به جیمین. جیمین! اگر اون توی خطر می افتاد چی؟ اگر بلایی سرش میومد باید چی کار میکرد ؟ سمت خونه پا تند کرد. وارد شد و چشم های قرمز جیمین اولین چیزی بود که ازش استقبال کرد. با دیدنش نگرانیش رام شد. نگاهش رو ازش گرفت و سعی کرد با پنهان کردن چشمهای خودش زیر موهاش، اشفته ترش نکنه.
_اومدی ته؟
_هوم
اروم گفت و حرف جیمین رو شنید. در واقع، فقط شنید و درکی از کلماتی که جیمین میگفت نداشت. ازش خواست امروز رو خونه بمونند، معلوم نبود که گلخونه امن هست یا نه. دوباره تکرارش کرد و خواهش کرد. چون موندن توی خونه، چیزی بود که باید اتفاق می افتاد . ممکن بود هر قدمی که بیرون از خونه برمیدارند به مرگ نزدیک تر شون کنه.
بعد از اینکه بطری ها رو روی میز چید، نشست. در یکی از اونها رو باز کرد و نوشید. نه برای اینکه تا صبح مست کنه، بلکه توی زدن حرف های مربوط به مادرش نترسه. لبهاش رو مزه کرد و گفت :
_بیا تمومش کنیم.
_چی رو؟
تهیونگ به ریه هاش هوا رسوند.
_بیا گلخونه رو ببندیم.
_چی داری میگی تهیونگ؟
دستش رو روی گونه ی پسر گذاشت و پرسید :« مستی؟ »
پسر دستش رو پس زد.
_اصلا بیا یه مدت بریم خارج از کشور. فقط برای چند سال. بعدش برگردیم و دوباره گلخونه رو راه بندازیم.
جیمین چند ثانیه بهش نگاه کرد و بعد به حرف اومد :
_چت شده؟ ما نمیتونیم ولش کنیم ته!
_چرا نمیتونیم؟ فقط برای چند ساله. یانگهی حواسش به همه چیز هست.
پسر نفسش رو بیرون فرستاد و شقیقه ش رو ماساژ داد.
_کافیه تهیونگ. فکر کنم امروز خیلی خسته شدی. فقط یکم استراحت کن.
و بعد روی پاهاش بلند شد تا به اتاق بره که صدای بلند تهیونگ متوقفش کرد.
_لعنت بهت جیمین...
ادامه داد:
_چرا نمیفهمی؟ دنبالمونن. پیدامون میکنن!
_کی دنبالمونه؟
تهیونگ کمی مکث کرد تا بغضش رو پایین بفرسته.
_مامان.
جیمین سرش رو پایین اورد و خنده ای عصبی کرد .
_مسخرست تهیونگ! تو ازم میخوای بخاطر مادرت گلخونه رو نابود کنم؟
_چرا دست کم میگیریش؟ اون میخواد من رو پیدا کنه. فکر کردی نمیتونه؟
جیمین صداش رو بالاتر برد.
_اره، نمیتونه! و خواسته ی تو چیزی جز یه بهونه ی بچگانه نیست.
_اون ژنرال بازنشسته ی دولته. تا اخرین لحظه ی کارش توی سازمان جدید کسایی مثل تو رو کشته. چرا متوجه وخیم بودن اوضاع نیستی؟
_خودت داری میگی که اون بازنشسته ست، برای دولت قبلی هم کار میکرده. بقیه تا وقتی مدرک نداشته باشن نمیتونن قبولش کنن!
_حتما خبرهای یانگهی به گوشش رسیده که بعد از پنج سال حالا داره دنبالم میگرده. هنوز هم فکر میکنی مدرکی نداره؟
_یانگهی محافظه کاره. از کجا این حرف رو میزنی؟
_شنیدم.
_چی رو؟
_از یکی داشت میپرسید که پیدام کرده یا نه.
_محض رضای خدا ته! اون مادرته. طبیعیه از بقیه سراقت رو بگیره.
_چرا داری خودتو گول میزنی جیمین؟ اگه دستش بهمون برسه تنها کسی که نابود میشه تویی!
_من خودم رو گول نمیزنم! فقط سر گمانه زنیِ تو، گلخونه رو از بین نمیبرم. اگر این واقعیت داشته باشه، برام مهم نیست. ترجیح میدم تا اخرین نفسم چیزی که سالها با چنگ و دندون ساختیم رو نگه دارم؛ پس دیگه با من بحث نکن.
لبهای تهیونگ فاصله گرفتن که اخرین حرف جیمین اونها رو به هم چسبوند.
_لطفا بزار برگردم به گلخونه.
پسر دستش رو گرفت و نگهش داشت :« نیازی نیست. نوبت منه، خودم میرم. پس استراحت کن»
_________________
نظراتتون رو حتما بنویسید. در ضمن ستاره ی این پایین فراموش نشه✮٭ˏ

AnarchisteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora