▪فرد اشتباه

31 5 4
                                    

خانم چو پرسید :« یونگی، شیرینی زنجبیلی دوست داری؟ »
و یونگی همونطور که نگاهش رو از اسم «کیم تهیونگ» بر میداشت، جواب داد :« البته خانم چو! »
به سمت پذیرایی رفت. خانم چو با سینی چای و شیرینی وارد شد و اون رو روی میز گذاشت. با حالتی متفکر چند لحظه ای به شیرینی ها خیره شد :« احساس میکنم یه چیزی کمه! »
چشمهاش درشت شد و جواب خودش رو داد :
_مربا!
خانم چو بعد از گفتن این کلمه راهی اتاق یانگهی شد. یونگی ازش خواست که اینکار رو انجام نده اما چو سویون با گفتن اینکه مهمانش دوست داره شیرینی زنجبیلی رو با مربا بخوره پسر رو ساکت کرد و یانگهی رو برای خرید بیرون فرستاد.
به سمت شروع یک گفتگو با یونگی رفت.
_با امروز میشه پنج سال!
خانم چو ، ناگهانی گفت و روی مبل مقابل یونگی نشست .
_من میخوام پسرم رو ببینم یونگی ، حتی اگه تنها چیزی که ازش باقی مونده استخوان هاش باشه .
پسر فهمید که اصرار اون زن برای خریدن مربا صرفا بخاطر پیش کشیدن بحثِ نبودن پسرش ، در غیاب یانگهی بود.
یونگی خواست از این بحث بی ثمر جلوگیری کنه. پس اسم زن رو صدا زد :« خانم چو... »
اما زن دستش رو برای ساکت کردن یونگی بالا اورد :« من نمیخوام توی دردسر بندازمت یونگی، اما میخوام پسرمو برگردونم. قبل از اینکه خیلی دیر بشه »
یونگی گفت :« میدونم که دوری از پسرتون و بیخبری ازش چقدر سخته،اما ...»
کمی مکث کرد؛ شاید به زبان اوردن کلمات توی ذهنش بی رحمانه بود اما انجامش داد :
_هویت تهیونگ از بین رفته. اون خودش میخواد ازتون دور باشه. این چیزیه که باید بپذیریدش خانم چو!
بعد از چند لحظه ی کوتاه، صدای خانم چو بالا رفت، شاید هم این چشمهاش بودند که فریاد میزدند!
_اگر پسرم کله شقی کرده باشه یا هر غلط دیگه ای، پیداش میکنم و برش میگردونم. برای انجام ندادنش من رو توجیه نکن یونگی.
سویون گفت. درحالی که توی چشمهاش خشمی شعله میزد که برای یونگی غیر قابل انتظار بود.
پسر ترجیح داد کمی سکوت کنه.
_یانگهی درمورد پسرم میدونه...
مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد :
_کمی توی کارهاش سرک کشیدم. فکر میکردم که اون خبر داره تهیونگ کجاست، اما الان مطمئنم.
یونگی کمی از چایش خورد. حالا که سویون برای باز کردن این زخم قدیمی از یونگی کمک میخواست، اون هم مقاومتی نمیکرد.
چو سویون ادامه داد :« یانگهی داره اشیاء غیرقانونی میفروشه »
پسر حدسش رو بیان کرد :« گل و گیاه؟ »
و خانم چو با حرکت سرش تائید کرد :« گلخانه شون توی زیرزمین یه لباس فروشیه. تهیونگ و یک نفر دیگه نوبتی میرن اونجا و به مشتری هاشون رسیدگی میکنن »
یونگی گفت :« ازش مطمئن هستید؟ »
_این چیزی نیست که بخوای درموردش به یه افسر بازنشسته هشدار بدی!
خانم چو گفت و بعد از تر کردن گلوش با چای سرد شده، ادامه داد :« ادرس اون مغازه رو دارم. پیداشون کن. تهیونگ فقط میره اونجا و گل میخره و یانگهی هم یک فروشنده ی ساده ست که از هیچی خبر نداره »
یونگی مکث کرد و ابروهاش رو در هم کشید. شاید در مورد انسانیت اون زن زیادی انتظار داشت. پرسید :« میخواید اینطور پیش بره؟ »
سویون جواب داد :« مقصر اون پسره ست. فقط طناب رو بنداز گردنش و تمومش کن .»
یونگی به چشم های خانم چو خیره شد. به شدت ناآشنا بودند . سعی کرد خانم چو یی که تازه کشفش کرده بود رو هندل کنه.
_بچه هاتون دخالت کمی توی این قضیه نداشتن!
_ولی تو میتونی جمعش کنی، نه؟
خانم چو پرسید. در واقع بیشتر دستور داد. پسر اعتراض کرد :« ناعادلانه ست » و زن جواب داد :« عدالت خیلی وقته معناش رو از دست داده یون، تو هم شرایط بهتری از من نداری!»
و بعد ادامه داد :« تا جایی که میدونم، اون پسر خانواده و دوستی نداره. کسی از نبودش ناراحت نمیشه. علاوه بر اون ، این یه معامله ی دو سر سوده. من بچه هامو پس میگیرم و تو هم با ترفیع گرفتن به هدفت نزدیکتر میشی. میخوای انجامش بدی؟»
یونگی سکوت کرد و خیره موند ؛ و از سکوتش ترسید. اون باید مشت هاش رو روی میز میکوبید و عصبانی از اینکه سویون ، جان یک انسان رو انقدر بی ارزش میدونه و به خودش حق گرفتن زندگی اون پسر رو میده، از اون خونه میرفت و دیگه هیچوقت پاش رو اونجا نمیگذاشت.اما یونگی سکوت کرد؛ و با سکوتش مطمئن شد که پسر قدیمی وجودش رو کشته. برای خودش شوکه کننده و ترسناک بود. اون کِی تونسته بود انقدر شرور بشه؟
***
جیمین روی تختش دراز کشیده بود و بی صبرانه به سرمی که به دستش وصل بود نگاه می کرد. اعداد دیجیتالی روی اون تکه پلاستیک نشون میداد که فعلا باید توی اون حالت بمونه.
_یکم چشماتو ببند و استراحت کن. خسته نشدی انقدر بهش نگاه کردی؟
پسرِ حدودا سی و پنج ساله گفت و روی صندلی کنار جیمین نشست . جیمین هوفی کشید و با صدای گرفته ای گفت :«از زمستون متنفرم... »
و بعد بینیش رو بالا کشید.
بینشون کمی سکوت رد و بدل شد. اکثراً این اتفاق می افتاد. هیوسوپ ادم کم حرفی بود و جیمین سکوت رو ترجیح میداد. حدود سه یا چهارسال پیش، به واسطه ی تهیونگ با هم اشنا شدند. زمانی که راننده ای به خاطر مستی به تهیونگ برخورد کرده بود ، هیوسوپ جراحی بود که باعث شد وضعیتِ مجهول بودن هویت تهیونگ توی بیمارستان مدیریت بشه. بعد از اون اتفاق، تهیونگ پسر رو به یانگهی معرفی کرده بود و دختر هم پیشنهاد داده بود تا در صورت بروز چنین مشکلاتی هیوسوپ مجددا کمکشون کنه.
این شد که طبق قرارداد نانوشته شون ، برای درمان جیمین با کیف بزرگش به خونه ی مشتکشون اومده بود.
_اوضاع گلخونه خوبه؟
هیوسوپ سکوت رو شکست.
_مثل همیشه ست.
_ولی به نظر میاد نگرانی...
_بخاطر اون نیست .
جیمین با تخسی جواب داد و ساعدش رو روی چشمهاش گذاشت. هیوسوپ نگاهش رو از چهره ی پوشیده ی جیمین برداشت و به سرم خیره شد.
_احتیاجی نیست پنهانش کنی جیمین. وانمود نکن همه چیز خوبه، چون نیست.
_چیزیم نیست هیو.
پسر اصرار کرد و ادامه داد :« فقط انتظاراتم از دهه ی بیست سالگیم بیشتر بود. »
بعد از گفتنش، لبهاش کمی لرزیدن. هیوسوپ نگاهش نکرد، ولی لرزش صدایی که جیمین سعی در پنهان کردنش داشت ، براش قابل درک بود. نفسش رو بی صدا خالی کرد.
_چیز های کمی هستند که طبق انتظاراتمون پیش میرند جیمین. به دلایلشون فکر نکن، فقط ادامه بده.
بعد سرم رو از دست پسر جدا کرد و به بهانه ی انداختنش توی سطل زباله ، اتاق رو ترک کرد .
هیوسوپ فکر کرد؛ شاید پدر جیمین فرد اشتباهی رو برای مقابله با این اوضاع انتخاب کرده بود.
_______________
سلام...
فکر کنم همه ی خواننده های این بوک از دیر اپ کردنم خسته شده باشن!
نمیخوام غر بزنم ولی نوشتن یه داستان خوب و به دور از کلیشه _تا جایی که من توانش رو دارم_ خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکنید.
ولی واقعا دارم سعی میکنم که وقت بیشتری برای داستانم بزارم.
امیدوارم قلمم به عنوان یه نویسنده ی تازه کار براتون قابل پذیرش باشه :-)
علاوه بر اینها اسم بوک به انارشیست تغییر کرد و به زودی بخش معرفی شخصیت ها هم توی پارت اول قرار میگیره .
ووت یادتون نره ستاره ها ✯

AnarchisteWhere stories live. Discover now