▪خانواده ی خانم چو

22 5 0
                                    

_همه چیز داره خوب پیش میره؟
+معلومه، مثل همیشه ست.
_مطمئنی؟
دختر از پشت تلفن هوای ریه هاش رو خالی کرد. نمیدونست چرا اون پسر اخیرا همچین رفتارهایی از خودش نشون میده.
+اره جیمین، احتیاجی نیست انقدر دلشوره داشته باشی. این بار هم مثل دفعه های پیش بی دردسر تموم میشه.
پسرِ پشت تلفن، لب هاش رو که از جوییدن قرمز شده بودن رها کرد.
_باشه،ممنونم یانگهی؛ و عذر میخوام که با تلفن زدن هام اذیتت میکنم.
+اشکالی نداره پسر. فقط اگه یک بار دیگه این سوالو بپرسی تلفن رو میشکونم!
صدای خنده های کوتاه و ارومشون توی تلفن پیچید.
_پس، باید زودتر خداحافظی کنیم ؛ هوم؟
+اره، فکر کنم.
_پس فعلا خانم کیم!
+فعلا، سلاممو به ته برسون و بگو دلم براش تنگ شده.
جمله ی اخر یانگهی بهش احساس عذاب وجدان داد «دلم براش تنگ شده».
جواب داد :«حتما، و متاسفم».
+برای چی عذر خواهی میکنی؟
پسر سکوت کرد و جوابی از پشت خط نیومد.
+فکر میکردم که باهم حلش کردیم.
دختر هوفی کشید.
+این قضیه تقصیر تو نیست جیمین، به هیچ وجه!
جیمین سرش رو چند باری برای تائید حرف یانگهی تکون داد. هرچند که اون نمیتونست ببینش. نفس عمیقی کشید تا شاید بتونه با تازه کردن ریه هاش از حس بدی که داشت سرش رو به درد میاورد رها بشه. جیمین چطور میتونست خودش رو مقصر ندونه؟ این خودش بود که باعث جدایی اون دوقلوهای افسانه ای شده بود.
_خیلی خب یانگهی. فکر کنم الان دیگه واقعا باید برم. برادرت ممکنه خونمو به اتیش بکشه.
برای طفره رفتن از اون بحث تکراری کلمات رو ادا کرد و بعد صدای دختر توی گوشش پیچید.
+برو و خونه ت رو از دستش نجات بده. فکر نکنم طولی بکشه که انجامش بده.
پسر لبخندی زد و خداحافظی کرد و تلفن رو سرجاش برگردوند و بعد به غرولند های تهیونگ گوش داد.
+محض رضای خدا! الان توی قرن بیست و سه زندگی میکنیم و من دارم یه اجاق گاز آتشی میبینم؟ نسل اینها هنوز منقرض نشده؟
جیمین وارد اشپزخونه شد و طبق عادت همیشگیش، تهیونگ رو که دست به کمر، جلوی گاز ایستاده بود بغل کرد.
_اگه یکم با اون فندک اروم تر رفتار کنی فکر کنم بتونی روشنش کنی.
+من واقعا نمیدونم چطور باید با این کار کنم، چرخوندن این دایره ها رو هم از توی فیلم های قدیمی یاد گرفتم. حتی خونه ی مامانبزرگم هم از اینها نداشت!
_منم همینطور.
پسر کوچکتر شروع به ور رفتن با ساعت هوشمندش کرد و گفت:« فکر کنم باید دنبال یه ویدیوی اموزشی بگردیم. البته اگه احمق دیگه ای وجود داشته باشه که یه همچین عتیقه ای رو توی خونه ش نگهداری کنه»
جیمین دستهاش رو از دور پسر باز کرد و به سردرگمیش خندید.
تهیونگ موهای مشکیش رو از جلوی چشمش کنار زد و همراه با خنده ی جیمین خندید:« لعنت بهش! احساس میکنم دارم توی یه اثر باستانی زندگی میکنم! »
***
یونگی با یک جعبه ی کادوپیچ شده، جلوی در خونه ایستاده بود. زنگ رو فشرد و بعد از داخل شدن و مواجهه با میزبانش لبخندی روی لبهاش نشوند. میزبان هم لبخندی زد که چین و چروک های صورتش رو واضح تر کردن. پسر گونه ی پیرزن رو بوسید و ازش پرسید :«حالت چطوره خانم چو؟ »
+مثل همیشه، خوبم.
خانم چو جواب داد و طبق عادت با دست های چروکیده و ناخن هایی که با رنگ قرمز تزئین شده بودند، یقه ی کت پسر رو درست کرد.
+بیا داخل.
یونگی با سر تکون دادنی بعد از پیرزن وارد خونه شد و به محض ورودش، همون غرغر های همیشگی رو شنید.
+مامان! میشه دیگه اینو دعوت نکنی خونمون؟
خانم چو نگاه تند و تیزی به دخترش کرد و بعد از خوابوندن اعتراضش با لبخندی به سمت پسر برگشت :« بی ادبی یانگهی رو ببخش یونگی»
_ایرادی نداره. به هر حال من برای شما اینجام!
پیرزن لبخندی زد و توجهش به جعبه ی توی دست یونگی جلب شد. با کنجکاوی به جعبه نگاه کرد و پسر رو متوجه خواسته ش کرد.
_این برای شماست. به عنوان یه هدیه برای تاخیری که توی دیدنتون داشتم در نظر بگیریدش.
خانم چو با شیطنت خاصی جعبه رو گرفت :« پس باید ازت بخوام همیشه دیر به دیر بهم سر بزنی؟»
هردو کمی خندیدند و در حالی که پیرزن جعبه رو باز میکرد یونگی نگاهی به اطراف خونه انداخت و متوجه تغییراتی شد :« دکوراسیون رو عوض کردین؟ »
یانگهی حاضر جوابی کرد :«به تو چه؟ »
و اون دو نفر _مثل همیشه_ نادیده ش گرفتن. نتیجه ش هم مثل همیشه شد، دختر با اعتراض توی اتاقش چپید.
پیرزن گفت :« قراره پاییز بیاد، بنابراین تصمیم گرفتیم یکم خونه رو برای فصل جدید تغییر بدیم »
یونگی تاییدش کرد :« و موفق هم شدید. خونه عالی شده. دلم خواست روی مبل بشینم و باهاتون چای گرم بخورم».
خانم چو درحالی که کاغذ کادوی جعبه رو کاملا کنار میزد گفت:« پس باید بیشتر بیای دیدنم. اینجا رو نگاه کن! کادویی که اوردی هم کاملا برای پاییز مناسبه. فنجون هایی که توی هوای سرد میتونیم توشون چای بخوریم! »
یونگی لبخندی به شوق خانم چو زد. روح اون زن واقعا پیر نشده بود. مجدداً نگاهی به خونه ای که حالا گرمتر به نظر میرسید انداخت. کنجکاوی درونش رو قلقلک داد :« میتونم بیشتر اینجا رو بگردم؟ »
+البته! اینجا خونه ی خودته.
یونگی با کسب اجازه ی میزبانش، قدم هاش رو به سمت پذیرایی و بعد راهرویی که به چند اتاق منتهی میشد کج کرد. سه اتاق بود که روی در هر یک از اونها، اسم صاحبش نوشته شده بود. رو به روی در اول ایستاد.
_یانگهی
یونگی اسم دختر رو زمزمه کرد. اون واقعا کله شق و پررو بود. البته بخشی از این پررویی، به خاطر خودش بود. واقعا نمیدونست چرا از همون لحظه ای که باهاش اشنا شده، دختر نمیتونه باهاش کنار بیاد. سمت در بعدی رفت.
_سویون
پیرزن جوانی که خونه ش ماهی یک بار استراحتگاه یونگی میشد. یونگی اون رو واقعا تحسین میکرد. سویون تونسته بود به خوبی از پس مشکلات و پستی بلندی های زندگیش بربیاد و برای هر معضلی _تا حدی که میتونست_ تصمیم عاقلانه ای بگیره.
_و تهیونگ
پسر خونواده که هیچوقت ندیدش. مادرش هم پنج سالی میشد که دلتنگش بود. کسی از اینکه کجاست و چیکار میکنه خبر نداشت. حتی خانم چو ازش خواسته بود که توی متوفی ها و گمشده ها دنبالش بگرده اما یانگهی مخالفت کرده بود. یونگی خوب میدونست که خواهر خانواده از چیزی خبر داره و نمیخواد به کسی بگه، اما نمیخواست که با پیش کشیدن این بحث سویون رو ازرده کنه؛ بنابراین اهمیتی بهش نمیداد. اون پسر قطعا در ازای چیزی خونواده ش رو بیخیال شده بود، پس اونها هم باید بیخیالش میشدند.
+یونگی، شیرینی زنجبیلی هم دوست داری؟
پسر همونطور که نگاهش رو از روی اسم «کیم تهیونگ» برمیداشت گفت :« البته خانم چو! »
_____________________
نظرتون درمورد خانواده ی خانم چو چیه؟ به نظرتون این خانواده چه چیزی رو پنهان میکنه؟
ووت یادتون نره عسلا🌟

AnarchisteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora