▪احساسات جدید

46 8 7
                                    

صدای فریاد مرد توی اتاق پیچید.
_آه، لعنت بهت! خیلی سر و صدا میکنی...
مرد، بی دفاع به صندلی مقابلش محکم شده بود و حالا داشت به خاطر فرو رفتن چاقو توی ترقوه ش به خودش میپیچید.
_نمیخوای به جای داد و فریاد کردن کار مفید تری بکنی؟
مرد در حالی که کلماتش بخاطر نفس هاش بریده بریده شده بود گفت : « من... هیچ وقت... هیچ وقت بهت نمیگم... »
_داری کفریم میکنی!
و بعد چاقو رو از بدن مرد مقابلش بیرون کشید.
همونطور که تیغه ی توی دستش رو با گوشه ی لباس یکی از سرباز ها پاک میکرد لب زد :« فکر کنم هنوز نفهمیدی که چه گندی بالا اوردی!»
صندلی دیگه ای رو از گوشه ی اتاق کشان کشان به مقابل مرد رسوند و روش نشست.
_میدونی الان کجایی؟ هوم؟
مرد نگاهی به دیوار اهنی ای که توش حبس شده بود نگاهی انداخت. از خون خشک شده روی دیوار ها و ابزاری که از گوشه کنار اتاق اویزون بودن مشخص بود که کجاست.
_اتاق شکنجه...
_اتاق شکنجه؟ بیخیال! اینجا انقدرا هم معمولی نیست.
پسر نزدیک تر اومد و مرد به خودش لرزید.
_اینجا اتاق سیاهه.
زمزمه ی ترسناکش رو کنار گوش مرد ادامه داد.
_میدونی کیا رو میاریم اینجا؟
مکث کوتاهی کرد و نیشخندی زد.
_کسایی که غیر قانونی اکسیژن تولید میکنن.
پشتش رو به صندلیش تکیه داد و پاهاش رو روی هم انداخت. همونطور که به برق چاقوش خیره شده بود گفت :
_ما اینجا مردم رو از شر یه همچین ادمایی خلاص میکنیم. توی یه همچین کمبود اکسیژن بزرگی، اونا با نفس کشیدنشون فقط باعث میشن اکسیژن هدر بره، پس بهتر نیست از بین ببریمشون؟
_شماها دارید با پنبه سرشونو میبرید و اونوقت اسمشو میذارید نجات مردم؟ این...
حرفش با فرود امدن مشتی توی صورتش قطع شد.
_کافیه مرد! الان وقتشه نگران خودت باشی... میدونی که زنده از اینجا بیرون نمیری.
با اشاره ای سرباز ها رو بیرون فرستاد و کمی مکث کرد.
_ بعد از مرگت، خبرت توی رسانه ها پخش میشه. فکر میکنی بزارن دخترت زنده بمونه؟ شنیدم توی کثیف کاریات نقش داشته.
_کاری به کارش نداشته باش عوضی...
مرد، غرید و پسر مقابلش، انگار که حرفش رو نشنیده در حالی که به سمت در میرفت ادامه داد :
_ پنج دقیقه ی دیگه برمیگردم، انتخابش با خودته، مرگت یه راز باقی میمونه تا وقتی اب ها از اسیاب بیوفته، یا حسابی سر و صدا میکنه و حرومزاده ها برای به چشم اومدنشون پیش رییس٬ سر دخترتو میکنن زیر اب.
_ وایسا!
اب دهانش رو پایین فرستاد : « چجوری بهت اعتماد کنم؟ »
پسر پوفی کشید و دوباره مقابل مرد ایستاد.
_ جانگ هوسوکم. همین برای اعتماد کردنت کافی نیست؟
***
توی دوران کودکیت، بزرگترها ازت میپرسن «دوست داری چه کاره بشی؟ » و تو هم شغل رویاییت رو بهشون میگی. اونا هم دستی روی سرت میکشن و توی دلشون به ریش رویای بچه گانه و شیرینت میخندن و با خودشون فکر میکنن « واقعا قراره به اون چیزی که میخواد برسه؟» . تو هم با خودت فکر میکنی وقتی به سن اونها رسیدی، تبدیل میشی به چیزی که میخوای و هیچ مانعی برای شغل مورد علاقه ت وجود نداره، اما اینده و بلاهای بیرحمانه ش که میتونه سر رویاهای شیرینت خراب بشه هیچوقت قابل پیش بینی نیست!
جیمین روی تخت دراز کشیده و به سقف زل زده بود.
پسر دوست داشت به رویای دوران کودکیش برسه. رویایی که تا قبل از جنگ، هیچ مانعی برای محقق شدنش وجود نداشت. هنوز هم تصور میکرد درحالی که افتاب سر صبح صورتش رو گرم میکنه، درِ شیرینی پزی دنجش رو باز کنه ، پیشبند صورتیش رو ببنده و با خامه و ترافل های رنگی و شاید کمی شکلات روی کاپ کیک هاش نقاشی کنه. اما الان خبری از افتابی که صورتش رو گرم کنه نبود . به جای پیشبند صورتیش، تکه پارچه ی خاکی به کمر میبست و خامه و ترافل و شکلات جاشونو به اب پاش و کود و افت زدا داده بودن. به جای اینکه دفترچه و خودکارش رو توی جیبش بزاره،اسلحه ای رو توی لباسش جاساز کرده بود تا اگر افسری راهش به مغازه ش باز شد به جای پذیرایی ازش با یه فنجون قهوه داغ، یه گلوله توی سرش خالی کنه . پسر حالا داشت با مشتری های شکسته و غمگینی حرف میزد که برای یه قرار عاشقانه یا یه جشن تولد کوچیک اونجا نیومده بودن، بلکه داشتن برای خلاص شدن از مرگ تدریجی دست و پا میزدن.
حالا، برای جیمین، داشتن یه کافه و یه زندگی یکنواخت و ارامش بخش، رویای خیلی دوری به نظر میرسید. گلخونه ی جدید، خونه ی جدید و مشتری های جدید. زندگیش بین این سه گانه خسته کننده میچرخید و ثبات ذهنیش رو ازش میدزدید. چاشنی ترس در لحظاتش اونقدر زیاد شده بود که دهنش رو تلخ میکرد و سوالات نگران کننده ش مغز خسته ش رو تا مرز متلاشی شدن میبرد. نمیدونست اگر فردا چشمهاش رو باز کنه، سقف نمور خونه ی جدیدش رو میبینه یا دیوارای سیاه اتاق شکنجه رو؟ اصلا ارزشش رو داشت که ریسک این کار رو به جون بخره؟ این اوضاع میتونست بهتر بشه؟
***
وارد اسانسور شد و دکمه ی طبقه ی سوم رو فشرد. امروز روز دوم کاری مین یونگی بود و اون باید اعتراف میکرد که سازماندهی کارهایی که باید انجام میداد واقعا سخت بود . علاوه بر اون اگر توی انجام کاری شکست میخورد، معلوم نبود که رییس یون قراره چه برداشتی ازش داشته باشه. فکر ها توی سرش رژه میرفتن که اسانسور توقف کرد و مردی که اصلا دلش نمیخواست توی روز دومش ببینه وارد اسانسور شد.
_مین یونگی؟ مشتاق بودم ببینمت!
مرد با ابروی بالا انداخته و پوزخند گوشه ی لبش گفت.یونگی بدون نگاه کردن بهش پاسخ داد : «از دیدنتون خوشحالم اقای جانگ»
پسر دکمه ی طبقه ی اول رو فشرد و پوزخندش رو عمیق تر کرد:
_بیخیال، نباید انقدر رسمی باشی ؛ ما دوستهای قدیمی ای هستیم و باید با هم درست رفتار کنیم.
به پسر کنارش خیره شد و ادامه داد :«بگذریم، هدیه ای که برات فرستادم رو زودتر از چیزی که فکر میکردم پیدا کردی ».
یونگی با احساس نگاه هوسوک، سرش رو به طرف پسر چرخوند و یک لحظه، فقط برای یک لحظه ی گذرا چهره ای که بعد از سالها داشت توی این فاصله تماشا میکرد رو تحسین کرد. پسر با موهای کوتاه و بالا رفته ، خط فک تیزش و لباس تماما مشکیش زیادی خوشتیپ به نظر میرسید!
دست از تحسین پسر کشید و جوابش رو داد : « اگه منظورتون شنوده، باید بگم ممنونم و سعی میکنم ازش در راستای اهدافم استفاده کنم. »
با توقف اسانسور توی طبقه ی سوم ، یونگی از اتاقک خارج شد و کلمات هوسوک رو همراه قدم هاش شنید :« بهتره هدف های درستی انتخاب کرده باشی یون »
__________
ورود جانگ هوسوک اعظم رو بهتون تبریک میگم.
ووت یادتون نره خوشگلای من 🌟🌚

AnarchisteDonde viven las historias. Descúbrelo ahora