▪طبقه ی سوم

53 7 3
                                    

_خیلی ازتون ممنونم خانم کیم. هیچ کس پیدا نمیشد که بخواد توی محله ی حاشیه سئول مغازه داشته باشه. وقعا نگران بودم که بخوام اینجا رو به دولت بفروشم.
دختر لبخندی زد و طبق عادت همیشگیش، موهای بنفشش رو پشت گوشش فرستاد :« ما هم سود کردیم که اینجا رو از شما خریدیم ، چون...»
جوری که انگار رازی رو در میون میزاره اروم گفت :« مشتری های اینجا ثابت ترن »
مرد مسن خنده ی کوتاهی کرد و گفت :« مطمئن باش خودم به یکی از اون مشتری ها تبدیل میشم!»
دختر کمی خم شد :« خیلی لطف دارید اقا»
مرد در حالی که مهر مخصوصش رو از روی میز برمیداشت تا محل رو ترک کنه گفت :
_مغازه تون کی افتتاح میشه؟
_شنبه ی هفته ی دیگه.
_ چقدر زود ! امیدوارم فروش خوبی رو توی این مغازه داشته باشید.
_خیلی ممنونم اجوشی ...
***
چند دقیقه بعد از واگذار شدن مغازه به خانم کیم، نوار های زرد رنگِ اعلام خطر دورتا دور مغازه کشیده شدند و کامیون های بزرگ مغازه رو از دید پنهان کردند.
کاشی های کف شکسته میشدند و دریل ها در حال حفر گودال های عمیق برای گلخونه ی زیرزمینی بودند.
کارها به سرعت پیش میرفت. در واقع همیشه همینطور بود. مکان گلخانه تقریبا هر شش ماه یکبار عوض میشد و بعد از این همه جا به جایی قلق ساختن راه های مخفی به خوبی دستش اومده بود. به کمک وسایل پیشرفته شون ، ساخت راه های مخفی امروز به پایان میرسید. فردا هم میتونستن به دکوراسیون مغازه برسن. بلاخره برای اهالی اونجا باید دلیلی برای اشفتگی بوجود اومده پیدا میشد.
کیم یانگ هی ، در حالی که به دیوار مغازه ی جدیدش تکیه داده بود، همزمان با حرکت مدادش روی کاغذ و طراحی دکوراسیون داخلی مغازه، حرکات کارگر ها رو هم زیر نظر داشت. توی این دوره، به سختی میشد اعتماد کرد. با وجود اینکه زندگی اون کارگر های بیچاره از چند ماه پیش زیر ذره بین بود، اما باز هم ممکن بود کسی دستش بلغزه و با گوشیش شماره ی پلیس رو بگیره و همشونو پای چوبه دار بفرسته. حواس یانگ هی باید خیلی جمع میبود تا سرشونو به باد نده!
دختر سعی کرد بخشی از حواسش رو به کاغذ توی دستش جمع کنه. سه تا اتاق پرو طراحی کرد که یکی از اونها اونقدر کنج بود که تقریبا غیر قابل دسترسی به نظر میرسید. همچنین موقعیت دوربین های امنیتی رو جوری ترسیم کرد که قسمت ناچیزی از اون اتاقک مشخص باشه . بعد رگال های لباس و قفسه ها رو جوری طراحی کرد که مغازه شلوغ تر به نظر بیاد. به هر حال، تا حد ممکن باید فوکوس مشتری رو از اون اتاق پرو برمیداشت و بهترین راه برای این کار، قرار دادنش در کنار انبار کوچک مغازه بود.
یانگ هی، راضی از طرحی که کشیده بود، لبخندی زد و طرحش رو به کارفرما تحویل داد .
***
آه کلافه ای کشید :
_جیمینا، نمیدونی که چقدر از خونه های نمور متنفرم!
_خونه های نمور جاهایی نیستن که کسی ازش خوشش بیاد ته.
تهیونگ بعد از بلند کردن جعبه ی دیگه ای وارد خونه شد : اگه میدونستم کار کردن با تو به قیمت زندگی کردن تو همچین جاییه اصلا قبول نمیکردم .
_نگران نباش، برای شش ماه بعد با پولای شوگر مامیت میریم گانگنام.
تهیونگ بعد از گذاشتن اخرین جعبه روی زمین و کش و قوس کمرش لب زد :« اگه الان شوگر مامی داشتم به جای اینکه مثل گاری برات بار بکشم ، داشتم توی استخر شخصیم با یه لیوان اب پرتقال ریلکس میکردم»
و بعد نفس عمیقی از سر کلافگی کشید :« اتاق من کدومه؟ »
_اینجا فقط یه اتاق داره.
تهیونگ با ناباوری پرسید :« پس اون یکی در لعنتی چیه؟ »
_دستشویی!
***
فرم نظامی جدیدش رو پوشید. از نظرش شبیه به کسایی شده بود که دارن میرن خاکسپاری!
از توی ایینه نگاهی به خودش کرد، موهای سیاه رنگ ونسبتا کوتاه که به بالا حالت داده شده بودند، کفش هایی که از تمیزی برق میزدند و ستاره های طلایی روی شانه اش که توی اون لباس سراسر سیاه، مغرور میدرخشیدند .
سمت جعبه های گوشه ی اتاق رفت، رنگ اون جعبه ها حالا مشکی بود و این تغییر رنگ نشون میداد که وسایلش توسط سرباز های امنیتی بررسی شدند . مثل اینکه اقای یون علاقه ای به پنهان کردن همچین موضوعی نداشت .
در جعبه ها رو باز کرد و دونه دونه کتاب ها رو توی کتابخانه چید.
ورود به طبقه ی سوم سخت بود، اما سخت تر از اون، دوام اوردن بود. توی این طبقه، اخرین چیزی که بهش توجه میشد قانون بود. اعضای طبقه ی سوم اونقدر نفوذ و پول داشتن که نه تنها ادمهای قانون مند، بلکه قانون رو هم میخریدن و از اونجایی که یونگی، بخاطر سن کم و گذشته مبهمی که داشت کمترین نفوذ رو بین اعضا داشت، احتمال میداد حتی یک ماه هم اینجا دوام نیاره.
به هر حال ، یونگی تصمیم گرفت به اصولی که تا اینجا رسوندتش بسنده کنه. تنها نکته ی مثبتی که پسر رو تا اینجا بالا کشیده بود، نداشتن نقطه ی ضعف بود. یونگی رسماً هیچ چیزی برای از دست دادن نداشت. اون یه پسر مرموز از ناکجا اباد بود و انگار وابستگی عاطفی ای توی زندگینامه اش نبود؛ حتی هیچ کس نمیدونست که هدف اصلی اون از پیشرفت چیه و میخواد به کجا برسه و تا چه حدی و چرا میخواد به رئیس یون نزدیک بشه. از دید دیگران، حتی نزدیک شدنش به اون پیرمرد شیطانی صرفاً یک سرگرمی گذرا به نظر میرسید.
کمی مکث کرد، فکرش رو که میکرد باید از همین «نقطه ضعف نداشتن» میترسید، راهی به جز مرگ برای پایین کشیدنش نبود!
____________
نظراتتون خوشحالم میکنه، حتما کامنت بذارید و اون ستاره رو هم رنگی کنید. 🏷

AnarchisteWo Geschichten leben. Entdecke jetzt