🖤Part 4🖤

214 36 40
                                    

کوک داشت کمد و کشو های مختلف رو میگشت که یهو صدای شکستن اومد.....
کوک دوید سمت صدا
مجسمه ی بزرگی که تو خونه ی یونگی بود شکست
کوک:چی شده!؟
تهیونگ با ترس گفت:م-من حواسم ن-نبود....
کوک:وای تهیونگ!
جین:اروم باشید شاید یونگی اونقدر واکنش بدی نشون نده
نامجون:امیدوارم
یونگی هم که صدای شکستن رو شنید با حوله ی طوسی که تنش بود اومد بیرون
صدای پاهاش میومد
تهیونگ با خودش گفت:وای داره میاد!کارم تمومه...
یونگی:چی شد؟
یونگی سریع مجسمه ی شکستش رو دید
یونگی رفت سمت تهیونگ
تهیونگ با لحنی که معلوم بود ترسیده و صداش که داشت می لرزید گفت:من....من....از ق-قصد-
که یونگی وسط حرفش پرید:اروم باش تهیونگ!تیکه های مجسمه تو دست و پات نرفته؟
تهیونگ که تعجب کرده بود گفت:نه،من خوبم ولی مجسمه ات رو شکستم واقعا از قصد نبود داشتم طی میکشیدم زمین خیس بود پایان لیز خورد و-
یونگی:باشه تهیونگ لازم نیست ادامه بدی،تو هم نمیشکستیش شاید خودم میشکستمش اتفاقه دیگه!پیش میاد  و لطفا انقدر نترس
تهیونگ زبونش بند اومده بود و انتظار داشت الان یونگی سرش داد بزنه یا اذیتش کنه
کوک هم تو شوک بود
نامجون و جین هم تو آشپزخونه درحال دسر درست کردن به حرفاشون گوش می دادن
نامجون:باورم نمیشه!چه قدر باهاش اوکی بود
جین:من که گفتم آدم بدی نیست
نامجون؛هنوز کامل نمیشناسیمش قضاوت نکن جین
جین:باشه ولی بنظرم پسر خوبیه
یونگی:نامجون!
نامجون سریع اومد پیش یونگی
نامجون:بله؟
یونگی:میتونی تیکه های مجسمه رو جمع کنی و بندازی دور؟
نامجون:اره حتما!
یونگی:مطمئنی؟
نامجون:کاملا
یونگی:باشه ولی مواظب خودت باش یه وقت زخمی نشی
نامجون:مرسی حواسم هست
یونگی داشت میرفت تو اتاقش که تهیونگ و کوک تازه متوجه این شدن که یونگی با حوله اومده بود و عجب پوست صاف و سفیدی داشت
موهای خیس هم که تو صورتش بود خیلی خواستنیش می کرد
کوک دوید سمت یونگی
کوک:بیخشید لباساتونو اماده نکردم من نمیدونستم لباسای خونگیتون کجاست و صدای شکستن که اومد رفتم بیرون که ببینم چی شد
یونگی:مهم نیست حالا بیا بهت نشون بدم
یونگی به کوک نشون داد که لباسای راحتی کجان و دوباره رفت تو حموم
وقتی برگشت لباسای که کوک براش آماده کرد و پوشید
یه تیشرت گشاد طوسی و شلوارک مشکی
کوک موهای شوگا رو خشک‌ کرد و رفتن که غذا بخورن
خونه برق میزد و بوی خوبی میومد
روی میز ناهارخوری یه کاسه ی بزرگ رامن بود
همه شون نشستن روی صندلی واسه ی غذا خوردن
یونگی:جین مرسی خیلی خوشمزه شده فقط یه مشکلی هست
جین:چی؟
یونگی:فکر نکنم یه کاسه واسه ی ۵ نفر کافی باشه
جین:میدونم...خودم کم گذاشتم که واسه ی دسر جا داشته باشید یه کیک شکلاتی داریم و طبخ ی بلوبری
کوک:مرسی جین هیونگ
نامجون:منم کمک کردما!
کوک:مرسی نامجون هیونگ
یونگی:واقعا خوشمزه شده مرسی
همه داشتن درمورد غذا و دسر حرف میزدن
ولی تهیونگ هیچی نمی گفت
یونگی:تهیونگ حالت خوبه؟
تهیونگ اروم گفت:اره......خوبم
کوک:راستی هوسوک چی شد؟
یونگی:امشب میبینیدش!
نامجون:واقعا؟!
یونگی:اره سه ساعت دیگه هوسوک رو میبینید و از شر منم خلاص میشید
جین:یعنی چی؟!
یونگی:شما آدمای خوبی هستید و لیاقت جایی بهتر از اینجا و رئیسی مهربون رو دارید
کوک:یعنی میریم تو ی دنیای دیگه؟
یونگی:اره
کوک:ولی کجا؟!
یونگی:وقتی داشتید میومدید یه دَرِ زرد هم بود،می‌رسد اونجا
تهیونگ:خوبه چون امروز پدرم در اومد....کل خونه اتو تمیز کردم!
جین:اون یکی دنیا چجوریه؟
یونگی:برعکس اینجاست....دنیایی با رنگ های پاستیلی و آدمای شاد و خندون.....دنیایی که توش خسته نمی شید....و رئیسش هم خیلی مهربونه
کوک:رئیسشو میشناسی؟!
یونگی:اره دشمنمه!
نامجون:چرا دشمن؟
یونگی:من ذاتاً آدم بدی ام و اون آدم خوبیه و هردومون از هم دیگه بدمون میاد.....خوبی مخالف بدیه!
کوک:بعد که رفتیم اونجا چی؟یعنی کی برمیگردیم؟
یونگی:شما باید حداقل ۱ هفته رو بمونید
کوک:اخه چرا؟!
یونگی:هوسوک اصلا بهتون نگفته؟
کوک:نه....چی رو باید میگفت؟
__________________
دوستان عزیز چون دیروز نشد اپلود کنم امشب یه پارت دیگه هم داریم🖇️

Black Moon Library|(تهگی)کتابخانه ی ماهِ مشکیNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ