🖤Part 12🖤Last Part🖤

248 32 36
                                    

جیمین:خب یونگی خیلی با من بد رفتار میکنه...
جیمین ادامه داد:ولی دلیل نمیشه که راش ندم
جین:واقعا؟!
جیمین:اره،اون خودش زندگی خیلی سخته داشته منم سعی می کنم درکش کنم
همون موقع هوسوک اومد پیششون
نامجون:عه تو از کجا اومدی؟
هوسوک:اومدم دیگه و تهیونگ رو آوردم
تهیونگ:سلااام
کوک سریع ته رو بغل کرد
کوک:واییی ته دلم برات یه دره شده بود
تهیونگ:منم کوکی
کوک:الان حالت خوبه؟
تهیونگ:اره مرسی
جین:یونگی کجاست؟
تهیونگ:نیومد باهامون...ترسید جیمین ناراحت بشه اون بیاد
جیمین:اتفاقا داشتیم در مورد همین حرف میزدیم...من راش میدم بیاد
جین:تهیونگ خب میزدی تو سَرِش میاوردیش
تهیونگ:برم بیارمش؟
کوک:برو
تهیونگ حدود ۵ دقیقه بعد در حالی که دست یونگی رو گرفته بود اومد ولی سَرِ یونگی پایین بود
جیمین پرید تو بغل یونگی
یونگی:جیمینی.....ممنونم
جیمین:من همیشه می خواستم با هم دوست بشیم و باید اعتراف کنم که دلم برات تنگ شده بود با اینکه زیاد ندیده بودمت ولی خب خیلی خوشحالم اومدی
یونگی:مرسی جیمین تو واقعا یه فرشته ای
جیمین:خودت فرشته ای!
کوک:خب تهیونگ الان تو و یونگی-
تهیونگ:دوست پسرررریم
جین:خیلی به هم میاااین دو تا اسکل کنار هم خیلی قشنگن
نامجون:جین یه بار نشد جدی باشی
جین:خوشت نمیاد بیا جدا شیم
نامجون:غلط کردم
جین:خب دیگه نکن
جیمین:خب حالا به جای بحث بیاید شام بخوریم
...چند ساعت گذشت...شش
کوک:جیمینی من چرا انقدر زود عاشقت شدم؟
جیمین:چون اینجا زمان دیر میگذره
نامجون:واقعا؟
جیمین:اره....الان انگار دو سه روز گذشته ولی در واقع یه هفته گذشته
جین:یعنی چی؟!
جیمین:یعنی دو روز و نیم تو هر کدوم از دنیا های ماهِ سیاه=۱ هفته در دنیای معمولی آدما
تهیونگ:پس برای همین انقدر زود عاشق شدیم؟
جیمین:اره
یونگی:خب من می خوام همه تون رو خوش شانس به دنیای خودتون برگردونم
جین:واقعا؟!همه مون؟
یونگی:اره....شما خیلی خوبید
جیمین:و لیاقت بهترینت رو دارید
نامجون:واقعا ازتون ممنونم
یونگی:قابلی نداره......خب دیگه شما رو برمیگردونیم خونتون تو همون دنیای خودتون
تهیونگ:تو و جیمین چی؟
جیمین:ما.....نمی تونیم
کوک:چرا؟!
جیمین:خب کی دنیا هامونو اداره کنه؟
ما نباشیم اینجا نابود میشه
تهیونگ:خب یکی از شهروندا رو‌جانشین کنید
جیمین:ولی ما از دنیاهامون بریم بیرون دیگه نمی تونسم برگردیم
کوک:خب برنگردین
یونگی:اگه به هر دلیلی تو یا تهیونگ آزمون جدا بشید،بدبخت میشیم
تهیونگ:قول می دم جدا نمیشیم
جیمین دست یونگی رو گرفت و گفت:یونگی بیا باهاشون بریم
یونگی:جیمین؟دیوونه شدی؟داریم آینده امون رو به فاک میدیم
تهیونگ:یونگی
یونگی:بله؟
تهیونگ:بهم اعتماد نداری؟
یونگی:چرا ولی-
تهیونگ:پس بیا بریم....اگه ولت کردم اصلا منو بکش
یونگی:میکشماا!
تهیونگ خندید و گفت:باشه...ولی خب الان که پیشتم
جیمین:خب دیگه بیاین بریم!
یونگی:اینجا رو ول کنیم؟
جیمین:اره دیگه جانشینم نمی خواد بذار مردم آزاد باشن
یونگی:اوکی پس...بریم
تهیونگ یونگی رو بغل کرد
تهیونگ:مرسیییی
هوسوک:خب منم تو کتابخونه می مونم...چیزی خواستید بهم بگید
نامجون:مرسی هوسوک
و همگی با هم رفتن تو دنیای واقعی ‌و تهیونگ با یونگی و کوک با جیمین زندگی می‌کرد و هر چند روز یه بار هم میرفتن پیش هوسوک
و همه چی خیلی خوب بود و این داستانا
___________
خب اینم تموم شد
امیدوارم لذت برده باشید👁️👄👁️
بوص به کله های زیباتون🌚✨

Black Moon Library|(تهگی)کتابخانه ی ماهِ مشکیWhere stories live. Discover now