🖤Part 3🖤

253 38 43
                                    

در مشکی اونا رو به یه شهری بُرده بود ولی شهر معمولی نبود
آسمون سیاه بود بدون هیچ ستاره ای و فقط ابر های طوسی داشت
پر از آپارتمان و ساختمون های بلند بود و چراغ های روشنشون باعث زیباتر شدن شهر می شد
همه ی مردم لباساشون مشکی بود
و رنگ دیگه ای نمی شد دید
هیچ ماشینی هم تو خیابون نبود و همه پیاده روی میکردن
هوسوک:خب رسیدیم!
کوک که حس بدی گرفته بود گفت:اینجا شهر افسرده هاست؟
جین:چرا همه انقدر بدبخت بنظر میان؟
کوک:وای دلم گرفت چرا هیچ رنگ شادی وجود نداره!؟
هوسوک:قانون این دنیاست!رئیس خواسته که دنیا اینطوری باشه!
نامجون:رئیس کیه؟
هوسوک:کسی که این دنیا رو اداره می کنه!
تهیونگ:ما رو ببر پیش همون موجودی که بهش میگین رئیس!
هوسوک:اون یه انسانه و الان میریم پیشش!
***
بادیگارد دَرِ اتاق رو زد
؟؟؟:بیا تو!
بادیگارد بعد از وارد شدنش تعظیم کرد و گفت:رئیس مهمون داریم!
؟؟؟:اوه واقعا؟!
بادیگارد:بله بعد از جریان اون دو تا دوست،پسر آقای جانگ داره کتابخونه رو اداره می کنه!
؟؟؟:پسرش قوانین رو می دونه؟منو میشناسه؟
بادیگارد:بله!پدرش همه چیز رو بهش گفته!
؟؟؟:باشه...بیارشون تو اتاقم
بادیگارد:چشم!
بادیگارد رفت پیششون
هوسوک:قبول کرد بریم پیشش
بادیگارد:بله قبول کرد...دنبالم بیاید
همه دنبالش رفتن تو ی آسانسور
آسانسور خیلی سریع رسید به آخرین طبقه
بادیگارد دَرِ اتاق رئیس رو زد
؟؟؟:بیاید تو
همه شون وارد شدن و تعظیم کردن
هوسوک:سلام رئیس!
؟؟؟:تو پسر آقای جانگ هستی؟
هوسوک:بله بله من هوسوکم!
؟؟؟:خوبه پس قوانین رو میدونی دیگه؟
هوسوک:بله کاملا!
؟؟؟:من مین یونگی هستم رئیس اینجا و شما؟
نامجون:من کیم نامجونم
جین:من کیم سوکجینم ملقب به جینِ خوشتیپ
کوک:من جئون جانگکوکم
تهیونگ:کیم تهیونگ
یونگی:خب شما چهار تا چرا اومدین اینجا؟
هوسوک:از طرف شرکت میکا هستن
یونگی:اهان فهمیدم
نامجون:چطوری شرکت ما رو میشناسین؟
یونگی:شرکتتون خیلی تحقیق ها و موضوع های خفنی داره
جین:خب رئیس شما چند سالته؟
یونگی:۲۲،چطور؟
کوک:انقدر جوون هستید؟
یونگی:اره.....الان این چیز بدیه؟یعنی با این حرفت
خواستی بگی که من پیر بنظر میام؟
کوک:نه نه!اصلا....منظورم این بود که خیلی خفنه که یه پسر ۲۲ ساله رئیس یه دنیاست و این خیلی خوبه نشون میده که قدرتمند بودن ربطی به سن نداره!
یونگی:اوه خوبه
جین:الان ما چیکار کنیم از اینجا بریم بیرون؟
یونگی:بیرون؟تازه اومدید نمی ذارم به این زودی بریم بیرون!
کوک زانو زد و گفت:توروخدا بذار بریم!هر چی بخوای بهت میدیم
نامجون:میتونم بهت پول زیادی بدیم
یونگی:پیشنهاد خوبیه ولی نه مرسی
تهیونگ:تو نمی تونی ما رو اینجا نگه داری!
یونگی:می تونم!
جین:رئیس هر کاری گفتین رو انجام مید-
تهیونگ پرید وسط حرفش
تهیونگ:رئیس؟...هه......کدوم رئیس؟
تهیونگ با صدای بلند و عصبانیت گفت:این جوجه از هممون کوچیکتره می خواد چه گوهی بخوره؟
یونگی:اصلا ازت خوشم نیومد
تهیونگ:به درک که خوشت نیومد!
یونگی دکمه ی قرمز رنگی که روی میزش بود رو فشار داد و خیلی سریع چند نفر اومدن،تو گردنِ ته و کوک و نامجون و جین آمپولی فرو کردن که بیهوششون می کرد
انقدر سریع اتفاق افتاد که حتی نتونستن برای فرار کردن تلاش کنن
***
چشماشو باز کرد و دید سه نفر بالا سرشن
تهیونگ:چی شده؟
جین:وای بچه چقدر میخوابی!
نامجون:اون زندانیمون کرده
تهیونگ سریع بلند شد و دید میله های فلزی جلوشونه
کوک:مثل زندانه!ما هم نمی تونیم فرار کنیم
تهیونگ:یعنی چی!؟الان اون بچه هممون رو زندانی کرده؟!
جین:ته فقط ساکت باش
تهیونگ:چرا؟!
جین داد زد:چون همین الانشم از توی احمق عصبانیه پس بیشتر از این ما رو تو دردسر ننداز!!
تهیونگ دیگه هیچی نگفت!
نیم ساعت گذشت و یونگی اومد جلو ی میله ها ی فلزی
یونگی:خب میبینم که همه تون به هوش اومدین
همه شون به یونگی نگاه کردن
یونگی دَرِ اون زندانی باز کرد و گفت:همه تون بیاید بیرون
همه شون اومدن بیرون
یونگی:دنبالم بیاین
رفتن دنبال یونگی تو آسانسور
یونگی یکی از دکمه ها رو زد و آسانسور رفت پایین
اونجا ۴ تا در بود و یونگی دَرِ سفید رو باز کرد و اونا وارد یه خونه ی بزرگ و خوشگل شدن
یونگی:همینطور که دارید می بینید شما وارد یه خونه شدید
اینجا خونه ی خوبیه و همه چی داره و اینکه سعی نکنید فرار کنید
یونگی:از همه تون یه سوال دارم
کوک:چی؟
یونگی:خب همه تون بگید که تو چه کاری خوبید
جین:من آشپزیم خوبه!هر کیَم قبول نداره-
نامجون حرفشو قطع کرد:باشه عشقم ادامه نده
یونگی:عشقم؟
نامجون:خب جین دوست پسرمه
یونگی:الان جونگکوک و تهیونگ هم دوست پسر همن؟
تهیونگ:نخیر ما دوست صمیم-
یونگی حرفشو قطع کرد:خب برام مهم نیست
یونگی:بقیه تون چی؟
کوک:من خیلی سریع هستم ولی نمی دونم چه کاری برام خوبه
نامجون:منم نمی دونم تو چی خوبم همیشه تنها چیزی که توش خوب بودم درسام بود
یونگی:خب.......
یونگی نگاه به تهیونگ کرد و گفت:تو چی؟
تهیونگ:من تو هیچی استعداد ندارم و تو هیچ کاری هم خوب نیستم
یونگی:نامجون میخوای پیش دوست پسرت باشی؟
نامجون:بله!لطفا
یونگی:جین تو آشپز منی!برو تو آشپزخونه و نامجون تو هم به جین کمک کن و اگه تونستی ظرف ها رو هم بشور...کوک تو هم پیش من باش و کاری که بهت می گم رو بکن و تهیونگ تو هم نظافت چی میشی
جین:مرسی که گذاشتی نامی پیشم باشه
کوک:حتما رئیس هر کاری که شما بگید رو انجام میدم
تهیونگ:چی!؟
یونگی:تهیونگ مگه نشنیدی؟گفتم تو نظافتچی هستی
یونگی یه طی داد دست تهیونگ و گفت:اینا رو بگیر و جاروبرقی هم اونجاست(اشاره به کمدی که گوشه ی دیوار بود،کرد)
تهیونگ:عمرا من تمیز کاری کنم!
یونگی به ته نگاه کرد و گفت:اگه می خوای تا آخر عمرت اینجا عذاب نکشی به حرفام گوش بده!
تهیونگ دیگه هیچی نگفت
یونگی:خب جین آشپزخونه کنار اون مجسمه هستش
جین:اوکی دیدمش
یونگی:کوک تو همینجا وایسا تا من بیام،تهیونگ تو هم می تونی تمیزکاری رو شروع کنی!
یونگی رفت و در رو بست
کوک:تهیونگ لطفا انقدر باهاش بحث نکن بذار راضی نگهش داریم شاید کمکمون کرد
جین:اره.....و بنظرم لطف کرد که گذاشت نامی پیشم بمونه
نامجون:اره
تهیونگ:اخه چرا باید به حرفاش گوش بدیم؟
نامجون:تهیونگ هر جایی و هرچیزی یه قانونی داره!اینم قانونِ اینجاست پس بهش احترام بذار
تهیونگ:باشه بچه ها قول میدم
کوک دستاشو گرفت:مرسی ته!می تونم تحملش سخته ولی تو میتونی!
تهیونگ کوک رو بغل کرد:مرسی کوکی!خیلی دوستت دارن
کوک:منم همینطور ته
همه شون شروع به کار کردن در حالی که کوک منتظر یونگی بود
یونگی اومد و دوباره در رو قفل کرد
دید جین و نامجون دارن کیک درست میکنن و تهیونگ داره جارو میکشه و کوکی هم سریع اومد سمتش
کوک:چیکار میتونم براتون بکنم؟
یونگی:بیا دنبالم
کوک یونگی رو دنبال کرد و‌ یونگی وارد اتاقش شد
یونگی:کوک میتونی یه بلوز و شلوار راحت برام آماده کنی تا من میرم حموم و بیام؟
کوک:حتماً
یونگی رفت حموم
کوک با خودش گفت:شت!یادم رفت ازش بپرسم لباساش کجان
کوک داشت کمد و کشو های مختلف رو میگشت که یهو صدای شکستن اومد.....
_____________
خب اینم از پارت ۳
ببخشید دیر شد اینترنتم وصل نمی شد بعد که وصل شد وی پی انم وصل نشد و بدبخت شدم تا وصلش کنم🤌
بوص به کله های زیباتون🐾

Black Moon Library|(تهگی)کتابخانه ی ماهِ مشکیHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin