🖤Part 1🖤

389 52 26
                                    

شرکت «میکا» شرکتیه که کارکُناش در مورد انواع جادو ها و مکان های تسخیر شده و..... تحقیق می کنن.
***
نامجون درحالی که روی صندلیش لم داده بود و به صفحه ی لپ تاپش نگاه می‌کرد و غرق افکارش شده بود،صدا ی تق تقِ در اومد
نامجون سریع از دنیای توی دهنش اومد بیرون و گفت:بیا تو!
کوک:سلام آقای کیم!
نامجون:سلام کوکی.هفته ی دوم کاریت چطوره؟راضی هستی؟
کوک:بله راضیم!
نامجون:خب کوک چرا اومدی؟
کوک:خب یکم حرفام طولانیه و-
نامجون حرفشو قطع کرد و گفت:بیا تو.بشین
کوک اومد داخل و روی صندلی رو به روی نامجون نشست
نامجون:خب حالا بگو
کوک:ما یه موضوع جدید پیدا کردیم
نامجون:پیدا کردید؟
کوک:بله!من و تهیونگ یه موضوع جدید پیدا کردیم
نامجون:خوبه،بگو چیه؟
کوک:در مورد «کتابخونه ی ماهِ سیاه» هست
نامجون:اوه اسمشو شنیدم ولی در موردش نمی دونم
کوک:میگن این کتابخونه نفرین شدس یا شیطانیه یا جادوییه ‌و از این چیزا
آخرین بار ۸۰ سال پیش دو تا دوست‌ رفتن تو اون کتابخونه ی قدیمی و متروکه و ۱ هفته ازشون خبری نبود و وقتی برگشتن یکیشون دیگه نمی تونست حرف بزنه و همش شانس بد می آورد ولی اون یکی همش خوش شانسی می آورد
از اون خوش شانس پرسیدن که چه اتفاقی افتاد ولی اون گفت که این یه رازه؛هیچکس دیگه جرعت رفتن رو نداره....خب ما می تونیم یه تیم بفرستیم!
نامجون:جالبه!ولی قرار نیست یه تیم بفرستیم
کوک با ناراحتی گفت:اخه چرا؟من کلی تحقیق کردم!یه موضوع خوب گیر آوردم!همین پیدا کردن موضوعش خیلی-
نامجون حرف کوک رو قطع کرد و گفت:کوک!انقدر سر و صدا نکن!هنوز حرفم تموم نشده بود!
کوک سرشو انداخت پایین و اروم گفت:ببخشید
نامجون:مشکلی نیست....حالا ادامه بدم؟
کوک:بله حتما!
نامجون:این موضوع خیلی جالبه و منم کجکاو شدم ولی میخوام خودمون بریم!
کوک:خودتون؟یعنی شما و-
نامجون دوباره حرف کوک رو قطع کرد:من و جین و تو و تهیونگ‌ بنظرم چهار نفره بریم بهتر از اینه که دو نفر رو بفرستیم.
کوک ذوق کرد و گفت:عالیه!من برم تهیونگ بگم؟
نامجون:اره برو بگو منم به جین میگم!
***
کوک دوید سمت تهیونگ و پرید بغلش و با خوشحالی گفت:تهیونگییی!
تهیونگ خیلی ترسید و با عصبانیت گفت:وای کوک!مگه بهت نگفتم یهویی نیا!با این کارت یه روز سکته ام میدی!
لبخند روی صورت کوک بعد از ری اکشن تهیونگ از بین رفت و گفت:معذرت میخوام...فقط ذوق داشتم
تهیونگ دیگه اروم شده بود
تهیونگ:خب برای چی انقدر ذوق داری؟
کوک:کتابخونه ی ماه سیاه رو یادته؟
تهیونگ:کوک همین دیروز موضوعش رو پیدا کردم و با هم تحقیق کردیم.معلومه که یادمه!
کوک با خوشحالی گفت:من و تو جین و نامجون هیونگ با هم میریم!!
تهیونگ:عالیه!
کوک:می دونم؛خیلی هیجان دارمم!!!
***
جین بدون در زدن،دَرِ اتاق نامجون رو کوبید و اومد تو
جین بلند گفت:سلاااااام!
نامجون با لحنی که معلوم بود عصبیه گفت:جین!مگه صد بار بهت نگفتم اول در بزن!
جین که به کتفشم نبود گفت:نامی تو دوست پسرمی دیگه لازم نیست مثل رئیسم باهات رفتار کنم
نامجون:جین اینجا محل کاره پس مثل‌ دستیار شخصیم رفتار کن!نه دوست پسرم
جین با لحن عصبانی گفت:الان تو گفتی من دوست پسرت نیستم؟گفتی از من بدت میاد؟گفتی که من-
نامجون حرفشو قطع کرد:وای جین بسه دیگه!من‌کی گفتم دوست پسرم نیستی؟هنوزم دوستت دارم فقط میگم سرکار من رئیستم و بهم احترام بذار و به عنوان دستیارم باهام حرف بزن و رفتار کن
جین:اوف باشه!
جین دست به سینه روی صندلی رو به روی نامجون نشست
نامجون:جین من دوستت دارما ولی این رفتارت خیلی بچه گونس!تو دیگه ۲۷ سالته!!ولی مثل ۵ ساله هایی!
جین دوباره عصبی شد:یعنی داری میگی من-
نامجون پرید وسط حرفش:نه جین!غلط کردم!ول کن
جین سریع اروم شد:اوکی....
نامجون:من و تو و کوک و ته قراره بریم-
جین:می دونم!
نامجون:از کجا؟
جین:کوک داشت به ته میگفت منم شنیدم
نامجون:خب پس می دونی!الانم برو آماده شو!نیم ساعت دیگه حرکته.
جین:باشه
***
جین و نامجون و ته و کوک سوار ماشین شدن و رفتن به سمت کتاب خونه
بالاخره رسیدن و پیاده شدن
ظاهرش خیلی داغون بود!انگار هزار ساله کسی بهش نزدیکم نشده!
همه شون هم هیجان زده بودن هم استرس داشتن
نامجون یه نفس عمیق کشید و گفت:خب بچه ها!آرامشتون رو حفظ کنید!
بعد نامجون در زد
در باز شد و دیدن یه پسر جوون با لباسای رنگی اومده و در رو باز کردی
هوسوک:سلاااام!
همه شون تعجب کرده بودن
نامجون:سلام
هوسوک:بیاید تو
وقتی وارد شدن خیلی شوکه شدن!برعکس ظاهرش که بیرون خونه دیدن،داخلش خیلی رنگارنگ بود و پر از کتاب های مختلف بود
هوسوک:خب ما خیلی وقته بازدید کننده نداشتیم
چی شما رو کشانده اینجا؟
نامجون همزمان که کارت شرکتشو از جیبش درمی آورد گفت:من کیم نامجون هستم رئیس شرکت میکا
ما اومدیم واسه-
هوسوک پرید وسط حرفش:اوکیه فهمیدم!ولی یه تحقیق معمولی نمی تونید داشته باشید!
تهیونگ:منظورت چیه؟!
هوسوک:خب می تونید یه کتاب انتخاب کنید و-
این دفعه کوک پرید تو حرف هوسوک:جوابمونو بده!چرا نمی تونیم؟!
جین:بچه ها بیاید بریم...اینجا چیزی گیرمون نمیاد!
هوسوک:نمی تونید برید!
تهیونگ پوزخند زد و گفت:هه...باشه
ولی وقتی اومدن که برن بیرون دیدن که دری وجود نداره!
همه شون چشماشو گرد شد و یجورایی ترسیدن
نامجون:عه پس درش کجاست؟من مطمئنم از همینجا اومدیم!!
هوسوک:گفتم نمی تونید برید!
کوک:یعنی چی؟!چرا؟؟
هوسوک:فکر کردین اون دو تا دوستی که ۸۰ سال پیش اومدن چرا بعد از ۱ هفته برگشتن؟چرا زود تر نیومدن؟تا خالا بهش فکر کردین؟!
جین:یعنی ما یه هفته اینجا میمونیم؟!
هوسوک:شایدم بیشتر!
تهیونگ عصبی شد و داد زد:یعنی چی!؟ما چطور باید تو یه کتابخونه ی مضخرف بمونیم!!!
هوسوک:کی گفته قراره تو کتابخونه بمونین؟
جین:چی؟!
____________
خب این از پارت ۱
تا شب پارت ۲ اپلود میشه
حتما نظرتون رو کامنت کنید و اگه خواستید هم ووت بدید
عاشقتونم بوص به کله هاتون🐾

Black Moon Library|(تهگی)کتابخانه ی ماهِ مشکیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora