🖤Part 9🖤

191 40 37
                                    

وقتی رفتن تو دیدن بیشتر وسایل خونه شکسته شده و هیچکس اونجا نبود
ولی یه صدایی از تو حموم میومد
صدایی شبیه ناله بود
اونا رفتن و در حموم رو باز کردن
یونگی توی وان بود و داشت ناله می‌کرد ولی چشماش بسته بود
تهیونگ:یونگی؟
یونگی هیچ جوابی نداد ولی ناله هاش قطع شد
تهیونگ نزدیک شد و دید که زیر چشمای یونگی کبوده و لباش تقریبا همرنگ پوستش شده بود رنگش هم پرید
تهیونگ با ترس و ناراحتی گفت:تو چِت شده؟
یونگی با صدای ضعیفی گفت:ت-ته...یونگ؟!
تهیونگ:بله؟
یونگی تقریبا بین همه ی کلماتی که میگفت سرفه می‌کرد:لطفا....کمک...کن
تهیونگ:باشه چه کمکی؟
یونگی:بی..بیمارس...تان
تهیونگ:کجا ببرمت؟
یونگی:هوسوک.....میدونه...
هوسوک:تهیونگ باید سریع ببریمش دکتر
تهیونگ:مگه چی شده؟
هوسوک:وقت نداریم سریع بیارش!!
تهیونگ سریع یونگی رو‌ بغل کرد و دنبال هوسوک رفت
بیمارستان چند قدم از خونه فاصله داشت پس سریع رسیدن
وقتی وارد شدن سریع چند نفر اومدن که یونگی رو ببرن پیش دکتر
بالاخره رئیسشون بود
یونگی رو سریع بردن به یه اتاق که رو دَرِش نوشته بود«ضروری»بردن
تهیونگ:چرا اسم اتاقش اینه؟با یونگی چیکار میکنن؟اصلا چش شده؟
هوسوک بیا بریم یه جا بنشینیم که همه چیز رو از اولش برات تعریف کنم
تهیونگ:باشه
هوسوک:تو همین بیمارستان یه کافی شاپ هست...بریم اونجا
تهیونگ:اره...بریم
***
نامجون:میگم تهیونگ یکم طولش نداده؟
کوک:اخه با هوسوک چیکار داشته ک انقدر طول کشیده؟
جیمین:نمی دونم
جین:ولی من می دونم
همه شون تعجب کردن
نامجون:از کجا می دونی؟
جین:تهیونگ بهم گفت
کوک:خب بگو چی شده؟
جین:نمی دونم بگم یا نه....
جیمین:بگو
جین:رفته پیش یونگی
جیمین:چییی؟
جین:دوباره تکرار نمی کنم...همون ک شنیدید
نامجون:ولی اون که از یونگی بدش-
جین:نه اینطور نیست
کوک:خب بریم پیششون
جیمین:اوکی شما برید
نامجون:خب تو هم بیا
جیمین:نمی تونم
کوک:چرا؟
جیمین:یونگی ورود منو به دنیای خودش ممنوع کرده
جین:تو هم ورود اون رو ممنوع کردی؟
جیمین:نه...میتونه بیاد
کوک:تو خیلی مهربونی
جیمین با یه لبخند زیبا گفت:مرسییی
کوک حاظر بود برای اون خنده بمیره
***
تهیونگ:خب هوسوک همه چی رو از اولش بگو
هوسوک:یونگی........
تهیونگ با نگرانی گفت:یونگی چی؟
هوسوک:یونگی....داره میمیره.....
تهیونگ:یعنی چی؟یعنی چی که داره میمیره؟
هوسوک:یونگی و جیمین آدمای معمولی نیستن
تهیونگ:ولی جیمین که گفت اونا هم مثل ما آدما معمولی هستن
هوسوک:ببین هر چی جیمین بهت گفت رو فراموش کن....من حرفاتونو از پشت در شنیدم و جیمین کاملا دروغ می گفت
تهیونگ:یعنی اونم از یونگی متنفره؟
هوسوک:نه خب اون واقعا از یونگی بدش نمیاد.....این یکی رو راست گفت
تهیونگ:پس چی شده؟
هوسوک:تو این دو دنیا چه رئیس باشی چه آدم معمولی،چه خوب باشی چه بد....اگر خیلی زیاد تنها باشی یا اینو ببینی که تعداد زیادی ازت متنفرن عصبی میشی و بعدش که اروم میشی حالت بد میشه ومیمیری
یونگی هم از وسایل شکسته ی توی خونش معلوم بود که عصبی شده و رفت حموم تا اروم شه ولی داشت میمرد
تهیونگ:یعنی اگه ما نبودیم...یونگی....میمرد؟
هوسوک:اره....خوشبختانه رفتیم پیشش
هوسوک ادامه داد:جیمین اینطوری نمیشه چون مهربون و خوش اخلاقه و همه دوستش دارن
تهیونگ:خب چرا یونگی هم مثل جیمین مهربون نمیشه که زندگیشو نجات بده
هوسوک:خب تهیونگ در واقع سازنده های این دنیا ها پدر بزرگ جیمین و یونگی بود و این دو تا همیشه رقابت داشتن
پدر جیمین ادم مهربونی بود پس جیمینم همینطوره
ولی پدر یونگی آدم عصبی و بداخلاقی بود و یونگی رو تو بچگیش خیلی اذیت می‌کرد.....بخواتر یه اشتباه کوچیک انقدر میزدش تا خون بالا بیاره...برای همین یونگی از دستتون عصبانی نمیشه و بلایی سرتون نمیاره یونگی خیلی سعی میکنه مثل پدرش نباشه ولی یه سری از اخلاقای بد پدرش روش تاثیر گذاشته...یونگی پدرشو کشت!
تهیونگ با تعجب گفت :انقدر خطرناکه؟
هوسوک:اره خب ولی خیلی دیر به دیر عصبانی میشه و کسایی که مثل پدرش هستن رو اذیت میکنه
تهیونگ خیلی دلش سوخت
با خودش گفت:کاش باهاش مهربون تر بودم
تهیونگ:خب الان اون هیچکس رو نداره؟
هوسوک:نه نداره.....هر کی با جیمین آشنا میشه دیگه نمیاد پیش یونگی
هوسوک:یونگی قدرت اینو داره که هر کیو بخواد برده ی خودش کنه و اذیتش کنه ولی خیلی داره تلاش میکنه که آدما دوستش داشته باشن
تهیونگ یه قطره اشک از چشماش اومد
هوسوک:بیخشید نمی خواستم ناراحتت کنم
تهیونگ با صدای بغض آلودش گفت:نه اتفاقا خوب شد بهم گفتی...می خوام کمکش کنم
هوسوک:تو واقعا آدم خوبی هستی ته
تهیونگ:مرسی...راستی تو همه ی اینا رو از کجا می دونی؟
هوسوک:پدر بزرگم به بابام گفته بابام هم به من گفته
تهیونگ:الان تو اون اتاق«ضروری»باهاش چیکار می کنن؟
هوسوک:الان دارن کاری میکنن که ۱ روز دیگه زنده بمونه
تهیونگ:فقط یه روز؟
هوسوک:اره.....
تهیونگ داشت گریه مس گرد ولی بی صدا و هوسوک متوجه شد
هوسوک:ولی میتونی نجاتش بدی!
تهیونگ یهو سرشو برد بالا:واقعا!؟چطوری؟
هوسوک:اگه کاری کنیم که بعدش احساس تنهایی نکنه نجات پیدا میکنه
تهیونگ لبخند زد:خوبه...حتما نجاتش میدم
هوسوک:تهیونگ
تهیونگ:بله؟
هوسوک:تو داری جونش رو نجات میدی...تو لیاقت خوشبختی و خوشحالی رو تو زندگیت داری
تهیونگ:مرسی هوسوک
تهیونگ:راستی هوسوک
هوسوک:چی شده؟
تهیونگ:تو میدونی چرا یونگی جیمین رو دشمن خودش می دونه؟
هوسوک:اره
تهیونگ:....
هوسوک:....
تهیونگ:خب بگو!
هوسوک:چون اعتقاد داره که خودش آدم مضخرفیه و جیمین یه فرشته اس و خیلی خودشو با جیمین مقایسه می کنه
تهیونگ:یعنی چی؟
هوسوک:یعنی فکر میکنه که لیاقت دوستی با جیمین رو نداره
تهیونگ اومد یه چیزی بگه ولی همون موقع صدای یکی از پرستارا اومد که داد زد:دکتر!سریع بیا!رئیس داره میمیره
__________________
ببخشید دیر شد😭
واتپدم مشکل داشت
دو روزه می خوام اپلود کنم🫠
هر چی رو پابلیش می زدم نمیومد و مجبور شدم یه دور پاکش کنم و دوباره دانلودش کنم بعد پسووردمو یادم رفت و......خلاصه اینکه معذرت🚶‍♀️

Black Moon Library|(تهگی)کتابخانه ی ماهِ مشکیWhere stories live. Discover now