بالها

683 100 235
                                    

Part51

جیهیون

با صدای زنگ گوشیم خاموشش کردم و روی تخت نشستم، کل دیشب برای لحظه حتی نتونستم پلک روی هم بذارم.
از تخت بیرون امدم و سعی کردم موهامو مرتب کنم،‌ بعد پوشیدن لباسم کارت و مدارکی که ار ام بهم داده بود رو برداشتم و از اتاق خارج شدم
از پله ها پایین رفتم و از در خارج شدم، ماشین رو روشن کردم و قبل خروجم به پنجره اتاقی که هوسوک‌ توش میخوابید نگاهی انداختم که با دیدن نور بنفشی تعجب کردم، پس بیداره
به ساعت نگاه کردم که پنج صبح بود و هوا هنوز تیره، با یادآوری دوباره دیشب و حرفایی که زدم دستمو روی پیشونیم گذاشتم و مالشش دادم، حالا چی میشه؟ اصلا نمیدونم چرا یکدفعه قاطی کردم، هرچقدر که بیشتر به دیشب فکر میکردم بیشتر از خودم تعجب میکنم، نه مست بودم نه چیزی مصرف کرده بودم که باعث این اتفاق بشه
به قلعه بزرگ نگاه کردم و بعد آب دهنم رو قورت دادم
«هرچی که هست، از تو حس خوبی نمی‌گیرم»

احمقانه ست ولی واقعا احساس میکنم این خونه داره زوزه می‌کشه و منو صدا میکنه، احمقانه تر اینجاست که احساس میکنم این مخروبه منو وادار کرد دیشب اون حرفارو به هوسوک بزنم
عالیه حالا دارم سعی میکنم همه تقصیر هارو بندازم گردن یه خونه!
ضربه ای به فرمون زدم، لعنتی، بس کن، فعلا باید تمرکزم رو بذارم روی یه چیز مهم تر، می‌دونم قضیه بین من و اون دوتا فردی که اون تو هستن هنوز تموم نشده ولی.. میترسم که باهاش رو به رو بشم.

از اونجا دور شدم و با ار ام تماس گرفتم که جواب داد
«کجایی؟»
«تو راهم، آماده ای؟»
«اره»
تلفن رو قطع کردم و به رو به روم خیره شدم و برای هزارمین بار تمام حرفهای دیشب باز هم توی سرم تکرار شدن و خستگی بیخوابیم رو صدچندان کردن

∆~∆~∆~∆

هوسوک

بین خوابی بیداری بودن که احساس کردم کسی داره باهام حرف میزنه

احساس کردم کسی داره به موهام دست میزنه
کلافه نفس کشیدم و دستمو چندبار تو هوا تکون دادم
«بس کن جیسو»

با شنیدن صدایی عجیب نزدیک گوشم به سرعت چشمام رو بازکردم و همزمان چاقوم رو از روی میز کنار تخت برداشتم و سمت صدا گرفتم
ولی وقتی چیزی ندیدم گیج به اطراف نگاه کردم
به سرعت روی پاهام ایستادم و سمت پنجره رفتم ولی کسیو پایین ندیدم
سمت در رفتم و بازش کردم ولی کسی توی سالن نبود
ولی من مطمئن بودم یکی اینجا بود، صداشو به وضوح شنیدم، امکان داره خواب دیده باشم؟
کلافه روی تخت نشستم و ارنجم رو روی زانوهام گذاشتم و سرمو بین دستام گرفتم
با یادآوری دیشب و حرف های جیهیون با درد چشمامو بستم، طبق عادت بچگیم برای فرار از مشکلاتم به سرعت خوابیده بودم ولی حالا که بیدار شدم فرقی نمی‌کرد چون اولین چیزی بود که یادم اومد
از روی تخت بلند شدم و سمت اتاقش رفتم، درو باز کردم که با جای خالیش مواجه شدم، پس کارو شروع کرد
درو بستم و برگشتم سمت راه پله ها که با دیدن همون چیز توی کتابخونه چندبار پلک زدم ولی وقتی همچنان اون سایه بنفش رو دیدم چندبار خودمو نیشگون گرفتم، ولی مثل اینکه واقعیت داشت
دقیقا عین همون سایه ای بود که اونشب قبل اومدن آر ام دیدم ولی اون سایه به فاصله یه پلک زدن محو شد
اونشب چون کمی مشروب خورده بودم فکر کردم توهمه ولی الان مطمئنم بازم دیدمش علاوه بر اون صدای صبح..
با اخم سمت وسایلم دویدم و کلتم رو به سرعت از بینشون پیدا کردم و پشت کمرم گذاشتم و بار دیگه سمت کتابخونه برگشتم
یا اینجا دزد اومده، یا یه چیز بدتر
احساس خوبی نداشتم، آب دهنم رو قورت دادم و با ترس ناشناخته ای که توی دلم بود اروم از در کتابخونه که نیمه باز بود وارد شدم و اسلحه ام رو بالا آوردم ولی چیزی داخل نبود، چندبار بین قفسه هارو نگاه کردم که با صدای شکستن چیزی از بیرون به سرعت سمت بیرون دویدم و خودمو به طبقه همکف رسوندم ولی چیزی ندیدم، حتی دنبال منبع صدا گشتم ولی چیزی روی زمین نشکسته بود
با اخم سمت در رفتم و اولین مسیری که وجود داشت رو در پیش گرفتم، مسیر جنگل، با دقت فضای اطراف رو از نظر گذروندم که با دیدن همون نور بنفش از دور سمتش تیری پرتاب کردم که خطا رفت، سمتش دویدم و هرچقدر که نزدیک تر میشدم فائده ای نداشت، هرچی که بود سرعتش خیلی بالا بود
خسته توقف کردم و درحالی که نفس نفس میزدم به اطراف نگاه کردم
باورم نمیشد که این واقعیت داره یا نه ولی اون نور بازهم از بین رفت و بار دیگه باعث شد به چشمام شک کنم، به اطرافم نگاه کردم، اینجا دیگه کجا بود که من رو آورد؟ دیوونه شدم؟ خدای من مسیرو گم کردم، باورم نمیشه همین الان دنبال یه چیز کاملا غیرطبیعی راه افتادم
گوشیم رو در آوردم تا بتونم موقعیتم رو پیدا کنم ولی آنتن نمیداد، با وقت به اطرافم نگاه کردم، بجز درخت چیزی اینجا نبود
سعی کردم به یاد بیارم که از کدوم راه اومدم که با احساس کردم برگ های گیاه دور پام از حرکت باز موندم
هرچقدر سعی کردم برگ هارو باز کنم ولی نتونستم پامو با قدرت کشیدم که گیاه از ریشه کنده شد و خودم روی زمین افتادم
چطور ممکنه؟ اروم باش هوسوک، حتما داری توهم میزنی چون ترسیدی، با پام نگاه کردم که گیاه همچنان دورش بود
خب طبیعیه، اینجا پر از چمن و گل و گیاه، امکان اینکه پام بینشون گیر کنه هست
کلافه نفس کشیدم و از جام بلند شدم که با دیدن جایی که چند لحظه پیش پام قرار داشت کنجکاو نگاهش کردم
حالا که این گیاه از ریشه کنده بود انگار زیرش یه چیزی دفن شده بود به تعجب بالاش ایستادم و تونستم تخته سنگی طلایی ببینم که بین سبزی زمین مخفی شده بود
چمن هارو کندم و خاک رو کنار زدم که متوجه شدم یه قبره
سعی کردم نوشته روش رو پیدا کنم و وقتی دوباره همون خط رو پیدا کردم عصبی روش کوبیدم
«دارم چه غلطی میکنم؟»

What Is Love Like?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora