فرار نمیکنم!!|پارت5

372 41 10
                                    


تقریبا یک ماهی از اولین دیدارم با میلر توی کره میگذره. هفته‌ی پیش میلر برگشت نیویورک و آخر این هفته منم به اونجا نقل مکان میکنم.
اونجا مشغول به کار میشم و احتمالا همونجا هم بمونم.
اطرافم پر شده از جعبه و ساک هایی که وسایلام توشن ،وسیله های شخصیمو فقط میبرم باقیو همینجا رد میکنم
صدای زنگ گوشیم بلند میشه بلند میشم و جواب میدم
_بله اقای میلر
+سویون حالت چطوره؟ اسباباتو جمع و جور کردی؟
_اره آخراشه
+خوبه برای فردا تونستم بلیط جور کنم سعی کن زودتر آماده شی
_فردا؟
+آره ساعت 7 شب پرواز داری عجله کن از پرواز جا نمونی باب میاد دنبالت و باهم میاین اینجا نگران چیزی نباش
_خودم میومدم لازم نبود بابو اینجا نگهدارید
+بهتره زودتر آماده بشب شب بخیر
_شب بخیر
گوشیو قطع کردم و گزاشتمش روی میز.
ساعت8 شبو نشون میداد، باید باهاش خداحافظی کنم؟
با پوشیدن کاپشن مشکیم وبرداشتن کلید و موبایلم از خونه خارج شدم
-----------------------------------------------
اواسط پاییز بود و هوا کمی سرد بود، با تردید آیفونو فشردم و منتظر ایستادم هنوزم هم مرددم اینجا اومدنم اشتباهه؟باید ببخشمش؟
این خونه نفرین شده ترینو نحس ترین مکان دنیا برای منه. متنفرم از اینجا تمام نوجونیم بچگیم اینجا از بین رفت.
در باز شد و چهره‌ی اجوما مشخص شد
-توو...تو.. با چه رویی اومدی اینجا
+فقط میخوام ببینمش و بعدش میرم،زیاد طول نمیکشه
-بعد از اینکه پدر بیچارتو ول کردی حالا میخوای ببینیش؟ اون بیچاره نیاز به مراقبت داشت نیاز به بچش داشت ولی تو ولش کردی
+فقط...5 دقیقه. شاید آخرین بار باشه
چند ثانیه توی صورتم زل زد و از جلوی در کنار رفت
وارد خونه شدم کفشامو دراوردم و یه گوشه ایستادم
درو بست و به سمت یه اتاق رفت
پشت سرش حرکت کردم
درو باز کرد و کنار ایستاد
-زودتر تمومش کن نمیخوام حال پسرمو از این بدتر کنی
اخمی کرد و به آشپزخونه رفت
نگاهی به اتاق کردم،موهاش سفید شده بود روی تخت دراز کشیده بود و پشتش به من بود(نمیدونم چرا ولی خب خورشید پشتش به ماست)
وارد اتاق شدم و درو بستم.
_مامان گفتم که شام نمیخورم سرفه ای کرد
+برای همینه انقد ضعیف شدی..بابا
برگشت و با تعجب بهم خیره شد
_سویون
توی اون اتاق کم نور میتونستم اشک توی چشماشو ببینم. دلم سوخت؟ نه حتی یک لحظه هم احساس ناراحتی نکردم.اون فقط از لحاظ خونی پدرم بود. هیچکس نقش پدر و مادرو برام بازی نکرد پس منم هیچ وقت فرزند خوبی براش نبودم.شاید فرضیه درستی نباشه اما نمیتونم خودمو قانع کنم که کمی دوستش داشته باشم.
نگاهمو ازش گرفتم
+دارم میرم نپرس کجا چون جوابی نمیگیری مثل اون وقتی که ولم کردی حالا هم پیگیرم نباش مراقب خودت باش برگشتم تا از اتاق خارج شم
-سویون...من معذرت میخوام فکر نمیکردم اینجوری شه من فقط صلاحتو میخواستم
+اره بابا تو هیچ وقت به بعدش فکر نکردی فقط جلومو گرفتی تا خودتو ابروتو حفظ کنی،برای چیزی که حتی بیش از حد نرمال بود
-فقط..سعی کن ببخشیم
چیزی نگفتم و خارج شدم.
صدای سرفه هاش شدت گرفت. به سمت خروجی رفتم
مامانبزرگ دنبالم اومد
-زهرتو ریختی؟همیشه فقط دردسر میسازی
بی توجه بهش کفشمو پوشیدم
-توهم مثل مادرت فقط پسرمو میرنجونی
+سنت بالاست چیزی نمیگم یه وقت پس نیافتی..همه‌ی پیرزنا مثل تو انقد حرف میزنن یا فقط تو توش مهارت داری؟
-دختر‌ه‌ی .. دستشو اورد بالا که سیلی بزنه دستشو گرفتم
+دیگه اجازه نمیدم هرطور دلتون خواست رفتار کنین. چند ثانیه با نفرت بهش نگاه کردم و در اخر دستشو ول کردم و سرمو با تاسف تکون دادم
از خونه اومدم بیرون قدمامو تند تر کردم فقط میخواستم از اون خونه دور شم.

____________________________________________

-این آخرین کارتنه خانوم؟
+اره چمدونو میتونم بیارم ممنون
- 1 ساعت دیگه پرواز داریم باید حرکت کنیم
+باشه الان میام
باب سرشو تکون داد و از پله ها پایین رفت. وارد خونه شدم و برای اخرین بار بهش نگاه کردم. اینجا.. اولین خونه‌ی امنم بود. لبخندی زدم و درو بستم کلید برداشتمو و سمت واحد بالایی رفتم. در زدم
و کلیدو تحویل صاحب خونه دادم خداحافظی کردم و از ساختمون خارج شدم.
چمدونو با کمک باب توی صندق عقب جا دادیم و سوار ماشین شدم. بعد از 20 دقیقه به فردوگاه رسیدیم. باید با خونم خداحافظی کنم؟
-ازین طرف خانوم لی
سرمو تکون دادم و همراهش حرکت کردم.

Jungkook:

-آدرسشو پیدا کردی کیم؟
+بله آقا فردا صبح زود میتونیم بریم الان یکم استراحت کنید چند ساعت پرواز داشتید
-چرا فردا؟ همین الان میریم. نرو خونه برو به همون آدرس
+چشم آقا
تازه پیداش کردم، باید زودتر جواب سوالاتمو بده.

+رسیدیم آقا
-واحد چنده؟
-3 ..میخواید همراهتون بیام؟
-نه منتظر بمون
از ماشین خارج شدم و سمت ساختمون رفتم
کلید یکی از واحدا رو به طور رندوم فشار دادم. پامو از شدت عصبانیت،هیجان،دلتنگی،هرچی ضرب گرفتم. باید چطور برخورد کنم؟ اون قراره چه واکنشی داشته باشه؟
÷بله؟
+سلام.. واحد3 کلید آیفونش انگار خرابه میتونید درو باز کنید با سویون شی کار دارم
÷عااا خانوم لی رو میگید.. چه نسبتی باهاش دارید؟
نمیبینه عجله دارم لعنتی
-دوست پسرشم
÷اها بله میدونید این روزا دزدیو اینجور چیزا زیاد شده نمیشه اعتماد کرد بفرمایید
در باز شد
-ممنون
درو بستم و وارد ساختمون شدم پله هارو دوتا دوتا بالا رفتم تا به خونش رسیدم. اون الان فقط چند قدم با من فاصله داره؟ دوباره میتونم ببینمش؟
دستمو روی زنگ فشار دادم یکبار،دوبار،سه بار، اما فایده ای نداره. نکنه زنگ خرابه؟ شروع کردم به در زدن
÷چه خبرته اقا؟
برگشتم یه پیرمرد مسن روی پله ها ایستاده بود
-خبر ندارید کجان؟هرچی در میزنم کسی جواب نمیده
÷۴ ساعت پیش خونه رو تحویل داد و رفت کسی اون تو نیست
-رفت؟کجا؟ علتشو نمیدونید؟
÷نمیدونم فقط رفت
سرمو تکون دادم
از پله ها با سرعت پایین اومدم و سوار ماشین شدم
+چیشد
-حرکت کن اینجا نیست
لب پایینمو به دندون گرفتم داره منو بازی میده؟ یا... نمیدونم.
سرمو بین دستام گرفتم سردرد به سراغم اومده بود.
-پیگیری کن ببین کجاست باید زودتر پیداش کنم
+چشم
سویون،از بازی دادن من لذت میبری؟ پیدات میکنم نمیتونی خودتو از من دریغ کنی.

____________________________________________

پارت جدید خدمتون ♡

FINALLY US | بلاخره ماWhere stories live. Discover now