پارت 7

346 46 9
                                    

جونگکوک،سئول:

_همینجا نگه دار نمیخواد همراهم بیای
+چشم آقا
از ماشین پیاده شدم و به سمت خونه‌ی قدیمی سویون رفتم
هیچ وقت انقدر پیگیر چیزی نبودم. سویون تو با من چیکار کردی؟
سرعتمو بیشتر کردم،اگه میشد می‌دویدم تا زودتر برسم!
جلوی در ایستادم،همون مکان قدیمی،اینجا پر از خاطرست
سرمو بلند کردم و به پنجره اتاق سویون نگاه کردم‌‌. تنها راه  ورودی که داشتم  به این خونه برای نزدیک شدن به سویون.
هیجانی که قلبمو از جا در میاره رو نادیده میگیرم و استرسمو مخفی میکنم
دستمو روی زنگ فشار میدم،چندین بار بعد از چندی فاصله.
در باز میشه.
در باز میشه و من خودمو گم میکنم.
قیافه آجوما دیدنیه،خشکش زده
دستشو جلو دهنش میگیره،چشماش لحظه به لحظه درشت تر میشه حتی ممکنه از توی حدقه در بیاد و بیافته روی زمین!
_میدونید چرا اینجام،صداش کن آجوما
+...
_بیخیال خودم میرم پیشش
قدمی برداشتم تا وارد خونه بشم اما جلومو گرفت
+اینجا نیست.. باور کن
_ممطمئنی؟پس چرا جلومو میگیری..شاید چیزیو مخفی کردی
سرکی توی خونه کشیدم
_چیزی مثله سویون؟ها؟
+دروغ نمیگم
_خودم چک میکنم زحمت نکش اجوما
کفشامو در اوردم و بدون توجه به حرفاش(مزخرفاتش) راهمو به سمت اتاقش کج کردم
راه پله رو پیش گرفتم و بالا رفتم
اخرین باری که اینجا بودم،بیخیالش لعنتی
پله ها تموم شد و در اتاقش نمایان شد.
این درو اگه باز کنم چی میشه؟
حاضرم برای دوباره دیدنش هر کاری بکنم اما از طرفی... از طرفی میخوام مثل یک ماه پیش با خیال نبودنش سر کنم.(نبودنش)
جرات به خرج میدم و دستمو روی دستگیره‌‌ی در میزارم و فشار میدم.
در با تیکی باز میشه
نمیتونم سرمو بالا بیارم نمیتونم قلبم تند تر میزنه. برای بار هزارم از چهرم ممنونم که خونسردیشو حفظ میکنه و منو پوشش میده.
به آرومی سرمو بالا میارم و با اتاق خالی مواجه میشم
قلبم مثل اتاق خالی میشه
مغزم مثل اتاق خالی میشه
لعنتی.. کدوم قبرستونی رفتی سویون؟؟
دندونامو روی هم فشار میدم
÷رفته
صدای خشک آشنا
برمیگردم
÷مشتاق دیدار
پدرش با کمک عصا بزور خودشو سرپا نگه داشته. رقت انگیزه مثل همیشه.
_سلام عرض شد
÷اینجا نمیتونی پیداش کنی،زودتر برو دلیلی برای اینجا موندن نداری
برگشت و دستشو روی نرده گزاشت تا از پله ها بره پایین
_غرور بیجا،عصبانیت بیجا،تنفر بیجا. اینا از کجا میاد؟ علتش چیه؟ اونی که باید این حسا رو داشته باشه منم!سویونه!نه توو
برگشت سمتم
÷تو؟ تویی که زندگی دخترمو خراب کردی؟ یه نگاه بنداز. دخترم‌ رفته بدون اینکه بهم بگه کجاست (سرفه های متعدد)
مقابلم ایستاد و یقمو گرفت
÷تمام مشکلاتی که الان داریم زیر سر توعه
_پس من‌ گناهکار شدم؟ همه به یه اندازه توی این قضیه مقصریم قبولش کن اما تو.. تو کمی بیشتر از حدی که لازم بود دخالت کردی.توی زندگی من توی زندگی سویون
اما شاکی نباش بنظرت چرا سویون اینجا نیست؟ چرا اینجا نیست تا دم مرگت ازت مراقبت کنه؟
لبخندی میزنم
_بخاطر آدمی که براش بودی. یا آدمی که نتونستی براش باشی
پسش میزنم و از پله ها میام پایین
صدای سرفه هاش تمومی نداره...
اجوما رو میبینم که یه گوشه با استرس ایستاده
کفشامو پوشیدم . توی صورتش زل زدم
خفت و حقارت از این مادر و پسر میباره
کلافه سری تکون میدم و از خونه خارج میشم و درو بهم میکوبم
به ماشین میرسم و سوار میشم
_اونجام نبود البته منطقیه نبایدم باشه ولی میخواستم توی تاریکی تیری رها کنم(نمیدونم درست گفتمش یا نه بیخیال)
+پرواز دیروزشو پیدا کردیم.
برگشتم سمتش و تقریبا داد زدم
_چرا الان میگی؟
+تازه فهمیدیم قربان بلیط گرفتم فردا صبح پرواز داریم
نفس عمیقی کشیدم
این موش و گربه بازی ها کی تموم میشه؟
_حرکت کن
____________________________________________

سلام
حس میکنم این پارت گیج کنندس یا احتمالا چون خوابم میاد این حسو دارم...

چنل تلگرامو میزارم

hereismyonlyplace
اینو سرچ کنید و شب بخیر

FINALLY US | بلاخره ماWhere stories live. Discover now