روی میز کوبید و برای بار چندم داد زد
لوهان:من هیچ نیازی به بادیگارد و نگهبان و هیچ کوفت و زهرماری ندارم...توهم نمیتونی تا ابد من و توی این خراب شده زندانی کنی...
یوبین:لوهان با من بحث نکن...دلیل اینهمه مخالفتت و نمیفهمم ولی تو وارث بعدی این خانواده ای...میدونی چند نفر دنبال اینن که بلایی سرت بیارن و به خانواده امون ضربه بزنن؟؟پس بدون بحث برگرد به اتاقت و باهاش همکاری کن...
پوزخند پنهانی زد و اینبار سعی کرد با لحن آروم تری حرفاش و بزنه
لوهان:وارث به یه ورم...تو دوتا بچه داری که میتونن وارثت باشن چرا گیر دادی به من؟...ببین اینجوری همه چیز درست میشه لونا هم چپ و راست به من مثل غارتگرا نگاه نمیکنه...
مرد رسمی پوش همونطور که ورقه های روی میز و جمع میکرد به ساعت پشت دستش نگاه کرد
یوبین:وقت ندارم...جلسه دارم...حرفام و برای بار دوم تکرار نمیکنم...صدات و بیار پایین و برگرد به اتاقت...
بعد هم بدون توجه به پسر نوجوان از کنارش رد شد و اتاق و ترک کرد...
پسر صداش و شنید که به محافظ گفت:
یوبین:اگه هر اتفاقی براش بیافته و نتونی جلوش و بگیری این تویی که توبیخ میشی...من با هیچ کس شوخی ندارم
دلیل همه این حفاظت هارو میدونست...برادرش فهمیده بود...خیلی سعی کرده بود بویی از فرار هاش نبره...ولی هر بار به طریقی گیر می افتاد و اینبار به بهونه محافظت ازش براش محافظ شخصی گرفته بود...
اون هر طور شده باید فرار میکرد...هر چند نشدنی به نظر میرسید...اما الان یه مشکل بزرگ داشت...هیچ دوست نداشت به خاطر اون، یه نفر مجازات بشه... محافظی که پشت اون در ایستاده بود فقط یه محافظ بود و اصلا دلش نمیخواست بلایی سرش بیاد که هیچ کس جایی پیداش نکنه...کاری که با خدمتکار شخصیش کردن...
از اتاق کار برادرش خارج شد و به سمت اتاق خودش به راه افتاد...پله های مارپیچ و یکی پشت دیگری طی کرد و محافظ هم پشت سرش...
به در اتاقش که رسید اون و باز کرد و قبل از اینکه وارد بشه گفتلوهان:خوشم نمیاد تو حریم خصوصیم دخالت بشه پس پشت همین در ازم محافظت کن...
و در و توی صورت اون محافظ مغرور و بی حس بست...از امروز صبح که بیدار شده بود و اون و دیده بود یه ریز داشت داد و بیداد میکرد و با همه سر اینکه به محافظ نیاز نداره دعوا میکرد...حتی کلی هم به اون محافظ قد بلند توهین کرده بود...ولی اون حتی به خودش زحمت نداده بود اخم کنه...تمام مدت و پوکر فیس بهش زل زده بود و این از نظر لوهان حتی از داد و بیداد های برادرش هم رو مخ تر بود...
پشت میز کنار اتاقش نشست و کتابش و باز کرد تا شاید بتونه مغزش و متمرکز کنه و چند کلمه برای امتحان اول هفته بخونه...هیچ دوست نداشت مجبور باشه بابت نمراتش هم جواب پس بده...
YOU ARE READING
❈| Bodyguard |❈
Fanfictionسهون اگه میدونست با قدم گذاشتن داخل عمارت لو چه دغدغهای برای خودش جور میکنه و با لوهانی که 10 سال ازش کوچیکتره رو به رو میشه هیچوقت این ریسک و قبول نمیکرد که بادیگارد بشه... ➻Fanfic : Bodyguard ┃ ➻Couple : HunHan ┃ ➻Writer : BingoO ┃ ➻Genre : Fluf...