لوهان حالا کنار سهون روی صندلی کمک راننده نشسته بود و سعی میکرد با ها کردن روی شیشه اسم خودش و روش بنویسه...با نشستن دست سهون روی زانوش به طرفش چرخید...
سهون:هموفیلی...اسم یه بیماریه که نمیدونم شنیدیدش یا نه!...گلبول ها و پلاک های خون قابلیت قطع خونریزی و ندارن و وقتی زخمی بشی مدت زیادی به مقدار قابل توجه ای خون از دست میدی...تائو این بیماری و داشت...
لوهان انگشتاش و بین انگشت های بزرگ و کشیده ی دست سهون جا داد و دستش و بست
لوهان:وقتی اون اتفاق افتاد حس کردم بازم قراره یکی دیگه از آدم های مهم زندگیم و از دست بدم...اونم جلوی چشمم...از تصور اینکه به گناه با من دوست بودن این بلا سرش بیاد دیوونه میشم...کاش دیگه هیچوقت این اتفاق نیافته...
سهون ماشین و کنار راه جنگلی پارک کرد و به طرف لوهان چرخید
سهون:هر اتفاقی که واسه همه میافته تقصیر تو نیست...شاید گاهی یه جاهایی یه آدمایی به خاطر اشتباهشون گیر آدمی مثل داداشت افتادن...ولی این دلیل به اینکه مقصر همه اش تویی نمیشه...تائو حالش خوب میشه...دیدی که پرستار گفت به موقع رسونیدمش و فقط نیاز به بستری و رسیدگی داره...
پس دیگه به اینکه از دست دادن اطرافیانت تقصیر توعه فکر نکن...باشه؟لوهان با سر تایید کرد و سهون بعد از بوسه کوتاه که روی پیشونیش گذاشت ماشین و روشن کرد و بعد از کلی گشتن اون اطراف به مقصد کمپ حرکت کرد...
به کمپ که رسیدن تموم کسایی که دور آتش حلقه زده بودن به سمتشون دویدن و میخواستن از حال تائو با خبر بشن...
سهون با همون قیافه خشک و بی انعطاف که جلوی بقیه میگرفت جوابشون و داد و با دعوت یکی از معلم ها لوهان هم رفت تا کنار بقیه بشینه...
لوهان پشیمون نبود اما دلش میخواست از اینجا بره...
خوشحال بود که این اردو رو انتخاب کرده چون اگه اینکارو نمیکرد شاید هیچوقت با دوستی مثل تائو آشنا نمیشد...
ولی الان توی این موقعیت دلش میخواست یه جای خلوت با سهون پیدا کنه و سرش و روی شونه اش بزاره و توی سکوت با هم به آسمون نگاه کنن...
وقتی سهون کنارش بودن میدونست که جاش امنه و آرامش داشت...
اون براش شبیه یه تکیه گاه محکم و خواستنی بود...
دلش میخواست خیلی چیزا رو با سهون تجربه کنه...
ولی حتی بیرون اومدنشون هم تاثیری نداشت چون سهون بادیگاردش بود و نمیتونست جلوی بقیه از حد و حدودی فراتر بره...
چی میشد اگه میتونستن با هم کنار دریا بدون؟یا با هم توی آب روخونه آب بازی کنن؟؟
شایدم با هم میرفتن کوه نوردی و اونجا دست های هم و میگرفتن تا گرم بشه...
YOU ARE READING
❈| Bodyguard |❈
Fanfictionسهون اگه میدونست با قدم گذاشتن داخل عمارت لو چه دغدغهای برای خودش جور میکنه و با لوهانی که 10 سال ازش کوچیکتره رو به رو میشه هیچوقت این ریسک و قبول نمیکرد که بادیگارد بشه... ➻Fanfic : Bodyguard ┃ ➻Couple : HunHan ┃ ➻Writer : BingoO ┃ ➻Genre : Fluf...