「part 8」

75 7 2
                                    


از وقتی اومده بودن سهون با گفتن اینکه باید جایی بره رفته بود و هنوزم که نزدیک غروب بود برنگشته بود و این لوهان و هر لحظه بیشتر میترسوند...

با افتضاحی که امروز به بار آوردن الان فقط تنها خواسته ای که داشت دیدن دوباره ی سهون در سلامت کامل بود...

بارها با خودش میگفت وقتی اومد بهش میگم همه چیز و تموم کنه و از اینجا بره و دیگه هم اسمش و نیاره...

اما هر بار با یاد آوری خاطراتشون اشک تو چشم هاش حلقه میزد و صرف نظر میکرد...

هرچند که این دقایق آخر تصمیمش و جدی گرفت اما همین که در اتاقش باز شد و سهون با ابهت همیشگیش وارد شد همه چیز و فراموش کرد و به سمت آغوشی که براش باز شده بود پرواز کرد...

سهون با پریدن لوهان و آویزون شدن از گردنش یک قدم عقب رفت و خودش و کنترل کرد تا نیافته...

دوتا دستاش و دور کمر باریک لوهان پیچید و اون و بیشتر و بیشتر به خودش فشرد...

قلب لوهان توی بغلش از همیشه تند تر میزد...

نفس عمیقی از بین موهای قهوه ای و فر پسر کوچیک تر گرفت و روشون بوسه ی عمیقی زد...

با گرفتن دو طرف شونه های ظریف لوهان کوچولوش اون و از خودش جدا کرد و به چشمای آهوییش که برقی از اشک گرفته بود نگاه کرد

سهون:باز کی اشک پرنس کوچولوی منو در آورده؟؟

لوهان پشت دستش و روی چشم هاش کشید و نم اشک و پاک کرد

لوهان:توی عوضی...تا حالا کجا بودی؟میدونی چقدر فکرای عجیب غریب کردمو ترسیدم؟؟

سهون دست های لوهان و تو دستش گرفت با دست دیگه چونه اش و بالا آورد...

سهون:بهت قول داده بودم کنارت میمونم نداده بودم؟

لوهان سری به نشونه ی تایید تکون داد

سهون:پس چرا اینطوری میکنی؟!میدونی رو اشکات حساسم گریه میکنی تا اذیتم کنی؟؟بهم اعتماد نداری؟؟

لوهان اینبار سرش و به نشونه ی نه بالا و پایین کرد...

سهون خم شد و نوک بینیش و بوسید...دستای لوهان و رها کرد و دور کمرش پیچید

اون و محکم به خودش فشرد و لب هاش و بین لب های بی قرار خودش اسیر کرد...

طعم لب های لوهان هر روز بیشتر از دیروز دیوونه اش میکرد...

حس دوتا مارشملوی صورتی بین لب هاش مثل لمس کردن بهشت بود...

دلش میخواست اینقدر ببوستش تا سیر بشه اما با هر بار مک زدن تشنه تر میشد...

با یکی از دست هاش به باسن لوهان چنگ زد و وادارش کرد که پاهاش و از روی زمین جدا کنه...

لوهان پاهاش و دور کمر سهون حلقه کرد و دست هاش و توی موهای لختش برد و با لذت همراهیش کرد...

❈| Bodyguard |❈Where stories live. Discover now