به محض بسته شدن در لوهان از روی تخت پرید و با عجله شروع کرد به جمع و جور کردن ورقه ها و دفتر های روی میز تحریرش...لوهان:وای به فنا رفتم...کاملا فراموش کرده بودم امروز کلاس دارم...لعنتیییی هنوز کلی از تکالیف مونده...حالا چه گلی به سرم بگیرم...ج'نده خانم پاش رو پوست پیازه...
سهون که مشغول جمع کردن شیشه های ادکلن از روی زمین بود ایستاد و به طرف لوهان چرخید...
سهون:لوهان امروز تعطیله...مدرسه فرداس...هنوز وقت داری تکالیف چی؟؟
لوهان خودش و روی صندلی انداخت و به ساعت نگاه کرد:
کلاس فوق برنامه ی طراحی شده توسط برادرمه...مجبورم تجارت بخونم...باید تکالیفش و حل کنم اما به لطف تو دیروز کاملا فراموش کردم...خودکارش و برداشت و شروع کرد به دسته بندی برگه ها و با عجز نالید:فقط 2 ساعت وقت دارممم...چیزی از درس و مدرسه حالیته؟؟بیا ببین میتونی کمک کنی یا نه...هرچی نباشه به خاطر تو اینجوری شد...
سهون بالای سر لوهان رفت و به برگه ها نگاه کرد...نمیدونست از خوش شانسیه لوهانه یا از تله پاتیشون که دانشگاه و دو ترم تجارت خونده بود...
برگه های جلوی لوهان و برداشت و نصفش و روی تخت پرت کرد...
لوهان ایستاد:هوییی چیکار میکنی؟؟
سهون روی صندلی نشست و از توی جامدادی کنار میز یه خودکار برداشت...:هوی عمته گوساله تو رو تخت حل کن من اینجا میشینم...
لوهان لبخندی زد و خودش و روی تخت انداخت:پس بلدی...
چند دقیقه بعد هر دوشون مشغول حل کردن مسائل تجارتی بودن که به عنوان تکلیف لوهان باید حل میشد و سهون نمیدونست لوهانی که حتی داد و فریاد های لونا براش اهمیتی نداره چرا اینقدر اصرار به حل کردنشون داره...
بعد از حدود و یکساعت و نیم سهون با خستگی سرش و بالا آورد و به لوهان نگاه کرد...
پسر کوچیک تر روی تخت دراز کشیده بود و درحالی که پاهاش و تکون میداد و ته خودکارش و میجوید روی مسئله ای فکر میکرد...
حجم کیوتی و بانمکیش لحظه ای پیچشی توی دل سهون انداخت که با دیدن خراشیدگیه رو بازوی سفید لوهان بیخیال احساسش شد و از توی جامدادیه روز میز چسب زخمی برداشت...کنار لوهان روی تخت نشست و روی بازوش خم شد...
لوهان با احساس نزدیکی سهون بهش و نفس های داغش روی پوست بازوش به طرفش چرخید و متوجه زخم روی بازوش که سهون مشغول چسب زخم زدن بود شد...
سهون:اینقدر به زخمی کردن خودت عادت داری که چسب زخم و توی جامدادی نگه میداری؟؟جاش اونجا نیست...
لوهان: در واقع عادی شده...هر وقت با جینا کلاس دارم لونا جن زده میشه و پاچه ی عالم و آدم و میگیره که منم مستثنی نیستم...اگه امروز نیومده بود کلاسم و فراموش میکردم...
YOU ARE READING
❈| Bodyguard |❈
Fanfictionسهون اگه میدونست با قدم گذاشتن داخل عمارت لو چه دغدغهای برای خودش جور میکنه و با لوهانی که 10 سال ازش کوچیکتره رو به رو میشه هیچوقت این ریسک و قبول نمیکرد که بادیگارد بشه... ➻Fanfic : Bodyguard ┃ ➻Couple : HunHan ┃ ➻Writer : BingoO ┃ ➻Genre : Fluf...