Part 4- توهم

182 48 132
                                    

-: آقای شیائو؟

جان به سنگهای سیاه دیواری که کنارش چیده شده بود نگاه کرد: بله؟

-: من سرپرست تیم امداد هستم. جیان شو

-: خوشبختم.

-: وضعیتتون رو برامون گزارش می دین؟

-: وضعیت خاصی ندارم. صدمه ندیدم، نترسیدم و حتی دو بار با سنسور گوشیم ضربان قلبمو چک کردم و همه چی خوب بوده. فقط یه کم سردمه.

-: می تونین با نور گوشی موبایلتون وضعیت سقف تونل رو بررسی کنید و به ما بگید؟

جان دوباره فلاش گوشی اش را روشن کرد و نور را به سقف انداخت: ترک داره. درست بالای سر من و این دیواره سنگی یه حفره ایجاد شده و از بغلش ترکهای بزرگی به سمتِ... سمت شما نه، سمت خودم... به این طرف اومده.

-: از سقف آب می چکه؟

-: نه نمی چکه اما تمام دیواره ها خیسن و میزان رطوبت هر لحظه بیشتر می شه.

-: می تونید آسفالت کف تونل رو ببینید؟

جان نور را به کف انداخت: خب... نه دقیقا. یه پیچ که می خوره، بعد آسفالت دیده می شه.

جیان شو کمی فکر کرد. ییبو با اضطراب ناخنش را می جوید. اگر جان آسفالت را نمی دید، یعنی دیواره تونل هم سقوط کرده بود و جان الان در یک حفره در دیواره قرار داشت نه در خود تونل.

-: تلفن همراهتون دماسنج داره؟

-: نه اما توی ماشینم دماسنج دارم. برم بیارم؟

-: اینکار رو بکنید.

-: چند لحظه صبر کنید.

وقتی جان از دیواره فاصله گرفت، جیان شو رو به ییبو کرد و گفت: شما می تونین بیرون بایستید.

ییبو با خجالت گفت: میشه... میشه همینجا بمونم؟ مزاحم کارتون نمی شم.

امدادگر به اطراف نگاهی کرد. اعضای تیمش در حال نصب ستونهای چوبی به سقف بودند تا خروج سنگها دردسر ایجاد نکند: اینجا خطرناکه. می تونین دهانۀ تونل بایستید تا تیم ما بتونه کارشو بکنه... نگران نباشید، اعضای تیم امداد همه حرفه ای هستن.

سری تکان داد و از دیوار فاصله گرفت. نمی توانست تا ورودی تونل برود زیرا صدای خبرنگارها از همانجا هم عصبی اش می کرد. فقط تلاش کرد در دست و پا نباشد. از آن فاصله که ایستاده بود نمی توانست بفهمد سرپرست تیم امداد به جان چه می گوید اما چند دقیقه بعد او هم از دیوار فاصله گرفت و دیگر کسی با جان حرف نمی زد. با آنکه اعضای تیم امداد سریع و قوی عمل می کردند اما ییبو از اینکه کارشان اصلا به مرحله ای جلو نمی رفت که یک تکه سنگ را هم از دیوار جدا کنند کلافه بود.

-: وانگ؟!

چرخید. مهندس جو بود که دوباره وارد تونل شده بود. حالا که کمتر عصبی بود، بابت حرفهایی که زده بود شرمنده می نمود. سرش را پایین انداخت و جوابی نداد اما عطر دارچین که شامه اش را پر کرد سرش را بی اراده بالا آورد و ماگ فلزی را دید که مهندس جو جلویش گرفته و لبخندی پدرانه بر لب نشانده است.

TunnelWhere stories live. Discover now