ییبو یک لیوان قهوه دیگر هم به معدهاش رساند و خمیازهاش را با پشت دست پنهان کرد.
یکی از امدادگرها به ییبو گفت: بهتره یه کم استراحت کنین.
ییبو به سمت دیواره تونل چرخید. جایی که پزشک داشت با جان صحبت می کرد.
-: خوابم نمیاد. همش هم نشستم. شما باید استراحت کنین که نمی کنین.
-: اون مرد رو بیرون بیاریم وقت واسه استراحت هست.
-: واسه من هم همینطور
به هم لبخند زدند و هر کدام به سمت وظیفه شان رفتند. ییبو صدای پزشک را می شنید: پس زیاد حرف نزنین. تنفس بیش از حد اکسیژن کپسولی موجب صدمه به ریه می شه... الان یه کم غلظتشو کم کردم یعنی اکسیژن کمتری داره هوایی که مصرف میکنید. پس زیاد حرف نزنین که آلاینده محیط به ریه ها نرسه.
صدای جان را نمی شنید ولی مطمئن بود لیچاری بار دکتر کرده که مرد بی نوا کلافه گفت: در هر حال بهتون اخطار دادم
و بعد هدفون را از روی سرش برداشت و به سمت ییبو گرفت و با حرص سر تکان داد. ییبو لبخند زد و به سمت صندلی خشک پارچهای که از صبح روی آن نشسته بود رفت. کمی سنگها را جابجا کرد تا بتواند به دیوار تکیه دهد. هرچند به محض تماس پشتش با دیواره بتنی سرمای زمستانی فوراً لباسهای کمش را در نوردید و لرز به جانش انداخت اما بی اهمیت پشت خستهاش را به آن تکیه داد. انرژی چندانی برای حرف زدن نداشت. اما باید به کارش می رسید. شبهای زیادی را خیلی بیشتر از این برای درس خواندن بیدار مانده بود. هرچند هیچکدامشان تا این حد فشار روحی به او وارد نکرده بود.
به مردانی که در لباسهای زرد ومشکی که در آن نیمه شب سرد در تکاپو بودند، نگاه کرد و خسته و خوابالود سرش را روی سنگ گذاشت و گفت: خوابیدی؟
صدای گرفته از آن سوی دیوار سنگی بلند شد: بنظرت اینجا تخت طاووسه که چشمامو ببندم فرتی خوابم ببره؟
ییبو تک خندهای بی رمق کرد: تخت طاووس باز چیه؟
-: تو عمرت کتاب هم خوندی؟
-: نه فقط تو خوندی!
جان خندید.
-: به چی میخندی؟
-: از کتاب خوندن گفتی یاد یه خاطره افتادم که گند زد به هرچی ادعای کتاب خوندم میشد
-: بگو میشنوم
-: دکتره گفت حرف نزنم اکسیژنهاشون ته میکشه بهم دود اگزوز میدن
-: دکتره شکر خورد سرطان گرفت مرد... تعریف کن مردم از بی حوصلگی.
جان ماسک را روی صورتش جابجا کرد و کمی اکسیژن ترکیب شده را به ریه کشید و گفت: سال سوم دانشگاه بودم که اشتباهی رفتم توی کلاس فلسفه... استادش سر کلاس بود. تا دیدمش هول کردم و خواستم در رو ببندم که لباسم گیر کرد به دستگیره در و یه هو داشتم با مغز میخوردم زمین که برای نجات بازماندگانم از رنج جمع کردن محتویات جمجمهام از روی زمین، هر چی تو دستم بود رو ول کردم و چارچنگولی چهارچوب در رو گرفتم... حدوداً ۳ تا کتاب به قطر هر کدوم بالای ۷۰۰ صفحه از دستم شوت شد رو زمین... حالا قصه افتادنم و به چوخ رفتن کتابهای کتابخونه یه چیزه، خجالت از ۲۰۰ تا دانشجو که همه زل زده بودن بهم یه چیز دیگه...
KAMU SEDANG MEMBACA
Tunnel
Pertualanganبعضی وقتها باید یه جا آروم گرفت و به زندگی پرشتابمون نگاه کرد. گاهی لذت زندگی فقط توی مکالمات زیادی ساده و بی هیجانه بعضی وقتها شیرینترین خاطرات آدم توی عجیبترین و شاید پر استرسترین لحظات زندگیش ساخته می شه. بعضی وقتها دنیا خیییییلی ساده است. مکالما...