Part 10- پایان

228 55 326
                                    

ییبو همانطور جلوی تونل رژه می‌رفت و عصبی چانه اش را ماساژ می‌داد. پنگ هم پریشان کنارش بود و در آن لباسهای اتوکشیده تضاد عجیبی با محیط بروز می‌داد. به ساعت مچی اش نگاه کرد. هرچند در تاریکی شبانه کوه و جنگل و سایه هایی که پروژکتورهای روشن کننده محیط تولید می‌کردند، نتوانست عقربه‌ها را ببیند.

پنگ: چقدر گذشته؟

ییبو بدون اینکه متوقف شود و نگاهش را از داخل تونل بگیرد گفت: سی و پنج دیقه.

پینگ عصبی گفت: لعنتیا... گفتن پنج دیقه ای تمومه.

پنج دقیقه زمانی که قرار بود تست کنند آیا می‌توانند جان را بیرون بکشند، حالا سی دقیقه دیگر هم تمدید شده بود و هیچکس برای پاسخ به این تأخیر نمی‌آمد. ییبو چند بار خواست دوباره پا به داخل تونل بگذارد که امدادگران جلویش را گرفتند. نگران جان بود. می‌دانست اتفاق ناگواری نیفتاده، زیرا که اگر افتاده بود، همه اینقدر بی هیاهو به کارشان ادامه نمی‌دادند و جنجال به پا می‌شد. اما بودن جان در تاریکی و ریزش دائمی خاک و سنگ و سیمان به روی سرش ممکن بود دوباره او را دچار تحریکات عصبی کند.

با این حال می‌توانست تحمل کند اگر پنگ شروع به عصبی شدن نمی‌کرد. پانزده دقیقه ای بود که این وکیل کارکشته و اتوکشیده بی تابانه از هر کس که می‌رسید می‌پرسید چرا خبری نیست؟ مثل مرغ سرکنده اطراف می‌پلکید. نگرانی از جزءجزء وجودش می‌بارید طوریکه ییبو با خودش اندیشید پنگ برای جان چگونه شخصی است؟

بالاخره صدای ترسناک موتورهایی که برای کارهای امداد و نجات در کوه به کار افتاده بودند، ساکت شد و چند لحظه بعد رهبر تیم امداد با چهره ای خاک آلود جلو آمد و گفت: نیم ساعتی تعطیل کنین تا آب مته‌ها به داخل نفوذ نکنه

ییبو سراسیمه به داخل تونل شتافت و اصلا متوجه ممانعت امدادگران برای عدم ورود شتابزده اش نشد. فورا گوشی ها را به گوشش زد و با صدای بلند گفت: جان؟! خوبی؟

اما بالافاصله چند امدادگر به دنبالش دویدند و بازوهایش را گرفتند: آقای وانگ نمی تونین داخل تونل باشین.

ییبو به تقلا افتاد و فریاد زد: جان!

صدای خرت و خرت از سوی دیگر بلند شد. دستانش را از امدادگرها نجات داد و هدفون را محکم روی گوشش فشار داد. هنوز صدایی نمی شنید اما قبل از اینکه ییبو دوباره حرفش را فریاد بزند، صدایی پاسخش را داد: آره خوبم

به دلیل جدال امدادگران برای خروج او از تونل وحشت کرده بود: چه اتفاقی افتاده؟

رهبر امدادگران به  همکارانش دستور داد تا رهایش کنند: فعلاً امنه... اما آقای وانگ زیاد نمی تونین توی تونل بمونین. 

رو به همکارانش گفت: کلاه ایمنی و لباس مناسب بدین تنش کنه

ییبو ترسیده بود به دلیل اینکه کلاه را روی سرش می گذاشت، مجبور بود هدفون را برعکس بگذارد. در همان حال که جلیقۀ مخصوص را به تنش می کردند از جان پرسید: چه اتفاقی افتاده؟

TunnelKde žijí příběhy. Začni objevovat