ییبو آرام روی سنگ نشست. هنوز از واکنش جان واهمه داشت. بعد از اینکه وسایل ارسال غذا و لولۀ تنفسی را با کمک امدادگرها آماده کرده بود، واکنش مرد جوان پشت دیوار سنگی برای دریافت آن اصلاً خوب نبود. طوریکه در نهایت یک روانشناس بصورت تلفنی دستورات لازمی را به تیم امدادگر رسانده بود و بعد از ساعتی کشمکش در مسیر دیوار، ربات توانسته بود لولۀ غذا و اکسیژن را به او برساند. که این باعث شده بود جان جای خود را تغییر دهد. زیرا در حین نفوذ ربات به درون دیوار بخشی از آن فروریخته بود و ایمنی کمتر شده بود. و در نهایت وقتی ربات خودش را به جان رساند، عمقی که لوله کشیده شده بود همه را شگفت زده کرد. جان تقریبا 12 متر با آنها فاصله داشت و این دسترسی را بدان خیلی مشکلتر از حد تصورشان می کرد.
چند کارشناس به آنجا آمده بودند و داشتند کیفیت زمین را برای نقب زدن تست می کردند. زیرا هیچ امیدی به عبور از دیوار سنگی که حتی با نفوذ یک ربات کاوشگر بدان به از هم پاشیدگی نزدیک شده بود، نداشتند. اما از حاشیۀ کوه راه نفوذ بهتری وجود داشت. درنتیجه تقریباً تیم امداد از تونل خارج شده بودند و حالا ییبو مانده بود که برای برقراری ارتباط مجدد پر از اضطراب بود.
-: جان؟!
مثل صبح صدا بدون اصوات اضافه به سمت دیگر رسید. اما جان جوابی نداد. ییبو توسط میکروفونی که به سمت دیگر رفته بود، می توانست صدای نفسهای جان را بشنود. اما لجبازی جان را درک نمی کرد. او با افراد تیم امداد حرف زده بود اما چرا با ییبو حرف نمی زد؟
-: از من ناراحتی؟
باز هم سکوت. اما ضرباهنگ نفسها نشان می داد جان عصبی شده است.
-: تو یه وکیلی و خوب موضوعاتو می سنجی... حتما فهمیدی که...
-: ترجیح می دم چیزی نفهمم
ییبو نفسی کشید. بالاخره جان جوابش را داده بود. لحنش خشن یا عصبانی نبود، فقط بی نهایت سرد جواب می داد.
-: چرا دیگه نمی خوای باهام حرف بزنی؟
-: تو کار دیگه نداری انجام بدی؟
-: الان نه
-: هه! خب برو به کارهایی که قراره بعداً انجام بدی برس.
-: بودنم اذیتت می کنه؟
جان سکوت کرد. سعی کرد دوباره صفحۀ گوشی اش را روشن کند اما به دلیل کم شدن باتری، به حالت ذخیره نیرو رفته و جز نمایش آیکونهای ضروری تماس چیزی روی صفحۀ تاریک دیده نمی شد.
-: نه
-: پس چرا اینقدر اصرار داری که برم؟
-: تو چرا اینقدر اصرار داری بمونی؟
صادقانه جواب داد: نمی دونم.
جان حرفی نزد و ییبو بعد از چند دقیقه سکوت گفت: من اصلاً توی ارتباط برقرار کردن چیزی بلد نیستم... یه جورایی نمی تونم شروع کننده حرف باشم چه برسه به اینکه بخوام برای تو نقش کسی رو بازی کنم که...
YOU ARE READING
Tunnel
Adventureبعضی وقتها باید یه جا آروم گرفت و به زندگی پرشتابمون نگاه کرد. گاهی لذت زندگی فقط توی مکالمات زیادی ساده و بی هیجانه بعضی وقتها شیرینترین خاطرات آدم توی عجیبترین و شاید پر استرسترین لحظات زندگیش ساخته می شه. بعضی وقتها دنیا خیییییلی ساده است. مکالما...