سه

579 71 111
                                    

Herman pov:

هرمان: زهرا مگه ادم بیخودی غش میکنه؟اول و اخرش که باید بگی

تازه دارم معنی غیرت و میفهمم ، احساس میکنم الانه رگام خود به خود پاره شن ..

زهرا : هیچیم نیست ، فقط ضعف داشتم.

یاد تموم بدبختیای خودم میفتم ، فکر میکنم به این دنیا اومدم تا به اجبار به بهشت برم ..

خواهر بیچاره ی من ..من که میدونم پریود بودی ، من که میدونم مامان مجبورت کرد تا صبح زود پاشی الکی دولا راست شی و سحری بخوری ..من که میدونم تا غروبم صبر کنی تو روزه نیستی.

هرمان: من نمیخوام معذبت کنم ولی میدونم چته ، نباید اینکار و میکردی ..داری به بدنت ظلم میکنی ، دیگه نمیذارم همچین کاری کنی

انگار هیچوقت قرار نیست یاد بگیرم اشک لعنتیم و کنترل کنم .. الان به حضورت احتیاجی ندارم ، باشه؟

زهرا : به کسی حرفی نزنی هرمان ، ابروم میره

حتی صورتت و از منم قایم میکنی ، این احساس گناه برای چیه ؟

هرمان: چرا؟ مگه چه اشتباهی کردی ؟مگه اینم خواست خدا نیست!

مامان و بابا بیرون اتاق وایستاده بودن ، منم چشمشون و دور دیدم و یه لیوان آبمیوه رو خودم سر کشیدم و یکیشو به زهرا دادم .

زهرا: بیا اسمش و بذاریم امتحان الهی...برای من!

هرمان: خفه شو زهرا ، اینی که ازش حرف میزنی بیشعوریه ..امتحان الهی برای ماست تا ببینیم تا کجا میتونیم همو درک کنیم و از خانوادمون مراقبت کنیم ..خواهشا مثل بابا که رو هر کار غلطش یه اسم میذاره نباش ، اگه امتحانه پس اشتباهاتون و بپذیرین ..

از همه بدتر اینه که میبینم عزیزترین شخص زندگیم مثل مامان بابام شده ، و طرف اوناست..

هرمان: مامان ، پیش زهرا بمون

حقیقتا هیچوقت معلوم نبود من بچه ی پدرمم یا اون بچه ی منه .. بچه ها سرکشی میکنن و کار پدر و مادر مدارا کردنه ، من همیشه باید مواظب باشم جوری رفتار نکنم که بابا جفتک بندازه..

هرمان: میشه بریم تو حیاط صحبت کنیم؟

_من و تو صحبتی نداریم..
چقدر همه‌چیز و خوب درک میکنی پدرام

هرمان: شما که سرمم ترشیدین ، مجبور به معذرت خواهی‌ام که شدم

_ با بی‌حیاییت چیکار کنم؟

انگار تو هیچوقت درست نمیشی ، بچه هم که بودم باهام لج میکردی ..حتی بعد از اینکه مثل سگ ازت کتک خورده بودم و مامان به زور تا دم اتاق میکشوندم تا بگم ببخشید .

هرمان: راجب اونم میتونین هر تصمیمی که میخواین بگیرین ولی الان میخوام راجب زهرا حرف بزنم ..

|همجنس|Where stories live. Discover now