سلام ناناسیا
امیدوارم خوب باشید.
ممنونم بابت ووتا و خواهشا اگه میخونید کنار من ستاره هم انگشت کنید .
حالا میرن یه ستاره رو پیدا میکن ، انگشت میکنن ووت نمیدن😂💔.
.هرمان:
هر سال ، همین موقع سال باید این جشن برگزار بشه ..مهم نیست چون اتفاقی میفته این چیزیه که پدربزرگ روش خیلی تاکید داشت .
نگران چیزی نیستم چون ایرج و البته کاوان کنارم هستن و جشن فقط قراره صبح بین ما و کارکنان اینجا باشه و بعد از اون مثل همیشه تایم کاری بعد از ظهر شروع میشه که قراره اینجا بخاطر تخفیفا منفجر بشه .
من میتونم اینجا نمونم ولی احساسم میگه باید برای شیرزاد اینجا باشم ..
قرار نیست جشن جور خاصی باشه ، اما فیلما رو ضبط میکنیم تا از دستش ندیم .من باید بشقاب و چنگالا و روی میز میذاشتم ولی به جاش به جلد کتابای ممنوعه زل زد و بودم و کَلهم داشت داغ میشد ..چشمام انگار حرکت نمیکردن ولی زودتر با دستم سرمو تکون دادم چون نمیخواستم زیپ شلوارم جلوتر از جایی که باید وایسته.
ولی_من هیچوقت اینا رو ندیده بودم ..ما همچین چیزایی میفروشیم؟
همیشه میدونستم شیرزاد شیطنت وجودش و نمیتونه کنترل کنه و همینطور من ...کاوان: کجا موندی ؟
من که کاری نکردم ولی هول میشم ، دوباره چک میکنم ..نه سر جاشه ، ازش خواهش میکنم سر جاش بمونه چون امروز روز مهمیه .
هرمان: اینجا ..تو اون کتابا رو دیدی؟
دنبال انگشت اشارهی من و گرفت و یکی از کتابا رو از جاش دراورد: میتونیم بعدا با هم ببینیم!
اینا رو دارم از کاوان میشنوم؟البته که میتونیم ..هر چند قراره زیادی خجالت بکشم ، میدونم اون روز توی اتوبوس با ادبیات جدیدم زیادی غافلگیرش کردم ولی حقیقت اینه که من انقدر احمق بودم که به خواست خانوادهام هیچوقت سمت اینکارا نرفتم ..احمق بودم؟
هرمان: عجیبه که من نمیدونم چی میفروشیم ..دردسرساز نیست؟
چند جلد کتاب لای انگشتای باریکش جا گرفتن و کاور بقیهی کتاب ها رو از توی قفسه تماشا کرد ..توی چشماش تعجب یا خجالت نمیبینم .
کاوان: شاید باشن! ولی به این فکر کن که اگر ما هم ندیده باشیم ایرج دیده .
از وسایل توی دستام کم کرد و جلو افتاد ، همیشه احساس میکنم بهتر از من میدونه باید چیکار کنه ..
انگار همه خوشحال بودن ولی فقط انگار! من میدونستم که چقدر دلتنگ اون یه نفرن ، ای کاش میشد دید که اینجایی ، احساس میکنم که هستی و دستت روی شونهامه ..چشمای من نباید پر شه ، من الان باید جای تو قوی باشم ..چطور میتونم حتی لحظهای مثل تو باشم ، من اختیار گریه و لرزش دستام و ندارم..میدونی با رفتن تو چند نفر رفتن؟ خواهرم ..میدونی که اون یه نفر نبود! برام حتی بیشتر از مامان و بابا بود ، ای کاش به جای خونه الان کنار من ایستاده بود و میدید که نمیذارم اینجا حتی یه روزم از کاری که باید بکنه دست بکشه ..
BINABASA MO ANG
|همجنس|
Non-Fictionمعاشقهی ما فقط یک بُعدِ صادقانه داشت ، تنها دلیلی که تو رو با خودم تو زندگیای که بهش تعلق نداشتم غرق کردم ..حال ما خوب میشه ، مگه نه کاوان؟ رمان گی ایرانی💫