چهارده

343 53 93
                                    

سلام ناناسیا
امیدوارم خوب باشید.
ممنونم بابت ووتا و خواهشا اگه میخونید کنار من ستاره هم انگشت کنید .
حالا میرن یه ستاره رو پیدا میکن ، انگشت میکنن ووت نمیدن😂💔

.
.

هرمان:

هر سال ، همین موقع سال باید این جشن برگزار بشه ..مهم نیست چون اتفاقی میفته این چیزیه که پدربزرگ روش خیلی تاکید داشت .

نگران چیزی نیستم چون ایرج و البته کاوان کنارم هستن و جشن فقط قراره صبح بین ما و کارکنان اینجا باشه و بعد از اون مثل همیشه تایم کاری بعد از ظهر شروع میشه که قراره اینجا بخاطر تخفیفا منفجر بشه .

من میتونم اینجا نمونم ولی احساسم میگه باید برای شیرزاد اینجا باشم ..
قرار نیست جشن جور خاصی باشه ، اما فیلما رو ضبط میکنیم تا از دستش ندیم .

من باید بشقاب و چنگالا و روی میز میذاشتم ولی به جاش به جلد کتابای ممنوعه زل زد و بودم و کَله‌م داشت داغ میشد ..چشمام انگار حرکت نمیکردن ولی زودتر با دستم سرمو تکون دادم چون نمیخواستم زیپ شلوارم جلوتر از جایی که باید وایسته.

ولی_من هیچوقت اینا رو ندیده بودم ..ما همچین چیزایی میفروشیم؟
همیشه میدونستم شیرزاد شیطنت وجودش و نمیتونه کنترل کنه و همینطور من ...

کاوان: کجا موندی ؟

من که کاری نکردم ولی هول میشم ، دوباره چک میکنم ..نه سر جاشه ، ازش خواهش میکنم سر جاش بمونه چون امروز روز مهمیه .

هرمان: اینجا ..تو اون کتابا رو دیدی؟

دنبال انگشت اشاره‌ی من و گرفت و یکی از کتابا رو از جاش دراورد: میتونیم بعدا با هم ببینیم!

اینا رو دارم از کاوان میشنوم؟البته که میتونیم ..هر چند قراره زیادی خجالت بکشم ، میدونم اون روز توی اتوبوس با ادبیات جدیدم زیادی غافلگیرش کردم ولی حقیقت اینه که من انقدر احمق بودم که به خواست خانواده‌ام هیچوقت سمت اینکارا نرفتم ..احمق بودم؟

هرمان: عجیبه که من نمیدونم چی میفروشیم ..دردسرساز نیست؟

چند جلد کتاب لای انگشتای باریکش جا گرفتن و کاور بقیه‌ی کتاب ها رو از توی قفسه تماشا کرد ..توی چشماش تعجب یا خجالت نمیبینم .

کاوان: شاید باشن! ولی به این فکر کن که اگر ما هم ندیده باشیم ایرج دیده .

از وسایل توی‌ دستام کم کرد و جلو افتاد ، همیشه احساس میکنم بهتر از من میدونه باید چیکار کنه ..

انگار همه خوشحال بودن ولی فقط انگار! من میدونستم که چقدر دلتنگ اون یه نفرن ، ای کاش میشد دید که اینجایی ، احساس میکنم که هستی و دستت روی شونه‌امه ..چشمای من نباید پر شه ، من الان باید جای تو قوی باشم ..چطور میتونم حتی لحظه‌ای مثل تو باشم ، من اختیار گریه و لرزش دستام و ندارم..میدونی با رفتن تو چند نفر رفتن؟ خواهرم ..میدونی که اون یه نفر نبود! برام حتی بیشتر از مامان و بابا بود ، ای کاش به جای خونه الان کنار من ایستاده بود و میدید که نمیذارم اینجا حتی یه روزم از کاری که باید بکنه دست بکشه ..

|همجنس|Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon