پانزده

517 52 66
                                    

سلام بچه‌ها
ببخشید که اپ دیر شد ، درگیر بودم ..
ممنون بابت ووتا ، لطفا هوای این پارتم داشته باشید.
لاو یو💙
غلط املایی دیدید بهم بگید خواهشا.

.
.
سوم شخص:

تمام دیشب درگیر ظاهری بود که میدونست که برای کاوان خیلیم مهم نیست .

اون و با پیرهن و شلوار پارچه‌ای ، تیشرت و جین نسبتا تنگ و حتی شلوار طوسیای راحتی‌ش هم دیده بود ..شاید فقط نمیخواست نامرتب باشه .

تقریبا فراموش کرده بود چی باید توی ساکش بذاره ولی میخواست به خودش یادآوری کنه انقدرام از بقیه عقب نمونده و هر چیزی که فکر میکرد لازمه رو توش جا داد.

میتونست بگه تمام دیشب و بیدار مونده و با فکر شام دو نفره‌ای که جز ثانیه‌های غیرقابل بازگشت حساب میشد غلت زده و کامل ترین لبخند روی لباش اومده .

بالاخره وقت دل کندن از آینه بود ، راننده‌ای که دم در بود زیاد منتظرش نمیموند ولی هنوزم کل مسیر تا خونه‌ی کاوان و داشت .

آدرس براش جدید بود ، خونه‌ی اونا انقدرام از مدرسه دور نبود ولی الان چیزیه که میخواست ، هر چقدر دورتر بهتر!

دردی از قفسه‌ی سینه تا طرفای لگنش پیچید ، این خود استرس بود ..چه بلایی سرش اومده بود؟ فقط قراره یه استخر باشه ..چیزی که هرمان نتونست برای بار اخر با شیرزاد تجربه کنه و کاوانم هر بار پیشنهاد پدرش و رد میکرد ولی هیچکدوم از اینا نمیتونست دلیل استرس باشه .

گوشیش و توی دستاش جابه‌جا کرد ، مفصل انگشتاش قرمز و تمام دستش توی فشار بود اما نیاز بود به کاوان خبر بده که بهش نزدیکه .

بعد از چند دقیقه سر و کله زدن با آدرس ، پلاک و راننده وقت دیدن اون پسر نحیف بود ، موهاش توی نور بیشتر همرنگ چشماش میشد.. البته الان چشمای کشیده‌اش روشن‌تر بود.

کاوان: سلام

بوی عطر هرمان و راننده رو مجبور کرد بیشتر از ظرفیت ریه‌هاشون هوا ذخیره کنن ولی همین اولین اتفاق برای دست‌پاچه‌ شدن بود ..چیزایی که خارج کنترل هر دوی اون دو نفر بودن.

هرمان: چطوری؟

دست هرمان تقریبا بی‌اختیار حرکت میکرد ، انگار که پاهای لاغر اون پسر جایی بود باید قرار میگرفت وگرنه اشتباهه.

کاوان: جور خاصی نیستم میدونی

وقتی میدید که از دیشب درگیره ولی کاوان الان داره لباس‌هاشو مرتب میکنه کمی ناراحتی و احساس احمق بودن بین قلب و مغزش جابه‌جا میشد ولی حدس میزد همه‌ی اینا یه قضاوت باشه و درستی و نادرستی فکری که بهش میگفت : جوری که اون برای تو اهمیت داره ، تو براش نداری ..معلوم نبود.

هرمان: فکر کنم خونه‌ای که بهم گفتی اینجا نبود ..

کاوان: اره ، اینجا خونه‌ی مامانمه ..یادت نرفته که سه روز اخر هفته‌اس

|همجنس|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora