یازده

351 44 35
                                    

کاوان:

مامان گفت که حداقل چند شب اول نمیتونم پیششون بمونم البته منطقیه ..بخاطر حرفامم ازش معذرت خواستم چون اون جشن مربوط به اون بود و میتونست هر کسی که میخواد دعوت کنه ..به هر حال من هرمان نیستم و برگشتم خونه ، مثل اینکه بابا هنوز تنهاست و چند ساعت دیگه شیفتش شروع میشه ..

توی اتاق دراز کشیده و دستش و روی سرش گذاشته احتمالا بازم سر درد داره ..دقیقا زمانی که میخوام باهاش حرف بزنم!

کاوان: سلام ..قهوه که بیدار بمونی یا چای که سردردت خوب شه؟

_قهوه ، تموم کردیم ..

کاوان: یه فوری تو کیفم هست..

چای کهنه داریم ..ترجیح میدم نگاشم نکنم ، آب جوش و روی قهوه ریختم ولی از اونجایی که فقط یکیه برای خودم شیر و شهد مربای توت فرنگی و قاطی کردم ..

خداروشکر که بابا کشش نداد و خودش توی آشپز خونه اومد ..
_ بنظرت نامرتبم؟

کاوان: فقط یکم ته ریشه بابا ..قرار نیست نامرتبت کنه

_ وقتی هست احساس میکنم کثیفم

کاوان: ولی سپیده دوسشون داره!

نمیدونم پوزخند زد یا خجالت کشید ..

_وقتی از شیده جدا شدم_

کاوان: اون موقع واقعا کثیف بودی!

این خنده‌اس ..ولی برای هر سه تامون تلخه! فکر کنم وقت شروع کردن حرفامه

کاوان: امم ..با مامان حرف زدم و..گفت که چند روزه اول و نمیتونم پیششون باشم ..میدونی که ..و ..بعدش به امیر میگه و احتمالا به یه نتیجه ای میرسیم!

_اها

کاوان: و ..پیش هرمان بودم و ..گفت تا هر وقت بخوام میتونم پیشش بمونم ..

_نه کاوان ، قرار نیست جا پیدا کنی! هرمان خودش باید برگرده خونه و در اصل اونجا معلوم نیست خونه ی چند نفره ..اونجا میمونی درسم نمیخونی ، اصلا درس میخونی؟

نمیدونم ..فکر نکنم بخونم .. یعنی_وقت داریم!

کاوان: یه اتفاقایی‌ام افتاده..
نمیتونم بهش بگم اسم منم تو اون وصیت نامه هست..توی چه دردسریم!

_هر چی که هست!

کاوان: ببخشید‌..بابت یکی دو ساعت پیش..

_تو باید ببخشی ..دارم از خونه ی پدری که زندست بیرونت میکنم..

کاوان: بیخیال ..میشه امشب که سپیده خونه نیست در اتاق و قفل نکنی؟

دستش روی شونم گذاشت: اره ..قفلش نمیکنم
و با دست دیگش بدن کوچولومو تو بغلش کشید.

.
.

هرمان:

شاید مهمترین مرحله ی زندگی و گذروندم ..عزیزترین شخص زندگیم و از دست دادم ..شایدم بیشتر یه تکیه گاه و ، و هر کنارش ترس بزرگ تنها زندگی کردن کاریه که هر روز دارم انجامش میدم ..جدا شدن از خانوادم کار سختی نبود ..احتمالا یکم دلم برای خواهرم تنگ میشه ، احساس نمیکنم چیزی و جا گذاشته باشم ..من با تمام وجود تو فکر اونم ولی اون فکرشو به پدر و مادرم فروخته ..چیزی که همیشه بهش میگم باید در اختیارتو باشه

|همجنس|Where stories live. Discover now