/چهارشنبه/
Kavan pov:
مثل اینکه خواستگاری دیشب بد پیش نرفته ، هر چند رگ غیرت پدربزرگم بدجوری باد کرده و به امیر گفته باید اون موهای صورتی و از بیخ بزنه و بیخیال لباسای پاره پورش بشه ..
فکر نمیکردم مامان به مرحله ی ازدواج با چنین مردی برسه ..
میدونم ، میدونم عهد کردم توی روابط عاطفی و سکس لایف پدر مادرم دخالت نکنم ..ولی احساس خوبی نسبت به این مرد ندارم ، در اصل نمیخوام مادرم بخاطر کمبود محبت یه مرد توی زندگیش اینکار و بکنه ..
خودش همیشه میگه که هیچ زنی بخاطر بیتوجهی مردی نمرده ، شایدم من پسری نبودم که اون عشق و بهش بدم ..
نمیدونم هرمان چجوری انقدر سریع توی یکی از این اتوبوسا قایم شد ..خوشبختانه فقط یه اتوبوس دیگه برای گشتن مونده و احتمال وجود هرمان صد در صده ..
کاوان: آهای ساسان ، تو اتوبوس سبزه جمع لاشیا جَمعه ..منتظر توان
کاوان: جای کسی که نیست..؟
حالا میفهمم چجوری میتونن اجازه بدن چنین موجودی تنها کنار پنجره بشینه ..همه عاشق این نگاه سرد تو نیستن هرمان
هرمان: نه
کاوان: من هیچی حفظ نکردم
حرفم جوابی نداره ولی میدونم میخواد بگه "مهم نیست"
دبیر زبان عین بچه هایی که مامانشون و گم کردن کنار اهالی کوفه کز کرده ، حتما با سلام و صلوات بین ما ها میاد .
بچه ها مشغول خوندن آهنگهای هیدن بودن که من هیچکدومشونو حفظ نبودم ..اگرم بودم همراهی نمیکردم .
کاوان: دیشب کم بخوابیدم
بالاخره اون پنجرهی خاکی دل میکنه و راست میشینه ..ای کاش موهاش و نمیزد ..
هرمان: کتاب و دوست داشتی؟
وایسا ..تو از کجا میدونی من تا سه صبح درگیر کتابی بودم که پدربزرگت بهم داده؟ ..
کاوان: تو یه دروغگویی
پوزخند هم داره ، منِ احمق و بگو که فکر میکردم تو بین قومالظالمین گیر افتادی!
هرمان: تنها راه برای ادامهی زندگیمه
کاوان: باشه ، بسه ..تا تهش و گرفتم
دارم چی میگم ، کاوانِ احمق ، احمق ، احمق
هرمان: به توام باید جواب پس بدم؟!
نمیدونم بار چندمه ازش اینو میشنوم ، فکر کنم باید جایی از بدنم تتوش کنم..
کاوان: نه فقط امکانش هست تا ساعت یک یا بیشتر تو یه بیابون بیآب و علف اسلحه باز و بسته کنیم ، اگر آب خواستی بگو
YOU ARE READING
|همجنس|
Non-Fictionمعاشقهی ما فقط یک بُعدِ صادقانه داشت ، تنها دلیلی که تو رو با خودم تو زندگیای که بهش تعلق نداشتم غرق کردم ..حال ما خوب میشه ، مگه نه کاوان؟ رمان گی ایرانی💫