چهار

506 68 78
                                    

/چهارشنبه/

Kavan pov:

مثل اینکه خواستگاری دیشب بد پیش نرفته ، هر چند رگ غیرت پدربزرگم بدجوری باد کرده و به امیر گفته باید اون موهای صورتی و از بیخ بزنه و بیخیال لباسای پاره پورش بشه ..

فکر نمیکردم مامان به مرحله ی ازدواج با چنین مردی برسه ..
میدونم ، میدونم عهد کردم توی روابط عاطفی و سکس لایف پدر مادرم دخالت نکنم ..

ولی احساس خوبی نسبت به این مرد ندارم ، در اصل نمیخوام مادرم بخاطر کمبود محبت یه مرد توی زندگیش اینکار و بکنه ..

خودش همیشه میگه که هیچ زنی بخاطر بی‌توجهی مردی نمرده ، شایدم من پسری نبودم که اون عشق و بهش بدم ..

نمیدونم هرمان چجوری انقدر سریع توی یکی از این اتوبوسا قایم شد ..خوشبختانه فقط یه اتوبوس دیگه برای گشتن مونده و احتمال وجود هرمان صد در صده ..

کاوان: آهای ساسان ، تو اتوبوس سبزه جمع لاشیا جَمعه ..منتظر توان

کاوان: جای کسی که نیست..؟

حالا میفهمم چجوری میتونن اجازه بدن چنین موجودی تنها کنار پنجره بشینه ..همه عاشق این نگاه سرد تو نیستن هرمان

هرمان: نه

کاوان: من هیچی حفظ نکردم

حرفم جوابی نداره ولی میدونم میخواد بگه "مهم نیست"

دبیر زبان عین بچه هایی که مامانشون و گم کردن کنار اهالی کوفه کز کرده ، حتما با سلام و صلوات بین ما ها میاد .

بچه ها مشغول خوندن آهنگ‌های هیدن بودن که من هیچکدومشونو حفظ نبودم ..اگرم بودم همراهی نمیکردم .

کاوان: دیشب کم بخوابیدم

بالاخره اون پنجره‌ی خاکی دل میکنه و راست میشینه ..ای کاش موهاش و نمیزد ..

هرمان: کتاب و دوست داشتی؟

وایسا ..تو از کجا میدونی من تا سه صبح درگیر کتابی بودم که پدربزرگت بهم داده؟ ..

کاوان: تو یه دروغگویی

پوزخند هم داره ، منِ احمق و بگو که فکر میکردم تو بین قوم‌الظالمین گیر افتادی!

هرمان: تنها راه برای ادامه‌ی زندگیمه

کاوان: باشه ، بسه ..تا تهش و گرفتم

دارم چی میگم ، کاوانِ احمق ، احمق ، احمق

هرمان: به توام باید جواب پس بدم؟!

نمیدونم بار چندمه ازش اینو میشنوم ، فکر کنم باید جایی از بدنم تتوش کنم..

کاوان: نه فقط امکانش هست تا ساعت یک یا بیشتر تو یه بیابون بی‌آب و علف اسلحه باز و بسته کنیم ، اگر آب خواستی بگو

|همجنس|Where stories live. Discover now